ناهید عبدی

جستارک‌ها | یک کتاب آنلاین

پیش‌نوشت:

بنا دارم در این صفحه به تدریج مجموعه‌ای از یادداشت‌های کوتاهم را منتشر کنم. در نهایت امیدوارم این نوشته‌ها در قالب یک کتاب تازه منتشر شوند.

جستارک ها ناهید عبدی

 

    

سر کوچۀ بهبهانی همسایه‌ای داشتیم به اسم آقای ایزدی.

هر وقت می‌خواستند یادی ازش بکنند می‌گفتند همان مردی که شلوارش را زیاد از حد بالا می‌کشد.

آقای ایزدی خصوصیات زیاد دیگری هم داشت اما هیچ‌کس از آن ویژگی‌هایش یاد نمی‌کرد.

مثلاً موهایش یکدست سفید بود. خیلی هم تمیز و خوش‌پوش بود. پسر کوهنوردش را هم به‌تازگی در حادثۀ بهمن ازدست‌داده بود. خیلی هم ثروتمند بود. گل‌های حیاطش را هم خیلی باسلیقه کاشته بود. هیچ‌وقت هم لبخند نمی‌زد.

اما همه به همان یک ویژگی می‌شناختندش. شلوارش زیاد بالا بود.

 

اصلاً ما عادت داریم خیلی چیزها را به همین شکل بشناسیم. چیزهایی که بالاتر از حد معمول هستند. حتی شده کمی بالاتر:

عموماً آدم‌ها سر ساعت مشخص می‌روند سر کار و برمی‌گردند. فقط کافیست یک ساعت بیشتر از عموم مردم کار کنی. می‌شوی همان آدمی که همۀ زندگی‌اش کار است و هیچ‌چیز دیگری از زندگی نمی‌فهمد.

عموماً آدم‌ها عادت دارند تظاهر کنند. حتی اگر واقعاً چیزی خوشحال یا ناراحتشان نکند. برای اینکه دل بقیه را شاد کنند مدام خوشحال و ناراحت می‌شوند. فقط کافیست خودت باشی و احساسات واقعی‌ات را بالاتر از حد معمول بکشی. می‌شوی همان آدم بی‌احساس خودخواه.

عموماً آدم‌ها به شعور و دانش و فهم و درک خودشان شک نمی‌کنند. فقط کافیست به ندانسته‌هایت اعتراف کنی. می‌شوی همان آدم بی‌شعور.

 

ما به هزار خصوصیت خوب و بدی که داریم شناخته نمی‌شویم. عموماً به همان یک خصوصیت ما را می‌شناسند که نسبت به بقیه قدری بالاتر است.

 

فتیلۀ یک‌چیز را که بالا بکشی انگار اشتیاق مردم را برای حرف زدن راجع بهش شعله‌ور کرده‌ای.

فتیلۀ کدام ویژگی در زندگی شما بالاتر از اطرافیانتان است؟

    

همسایه بغلی من سگی دارد به اسم باستی.

 

البته صدایش می‌زد پاسترناک تا اینکه بهش گفتم اسم این نویسندۀ روسی چندان به سگت نمی‌آید.

شوکه شد از گذاشتن این اسم فرهیخته و مثل خیلی‌ها تصمیم گرفت دستی به شناسنامه ببرد و با این اسم تازه کمی تغییر هویت هم به سگش بدهد.

 

من از روی سگش می‌توانم دقیقاً بفهمم کی همسایه‌ام می‌رود سر کار. دقیقاً یک ساعت بعد از تنها شدن شروع می‌کند به زوزه کشیدن.

همسایه بغلی من سگی دارد به اسم باستی.

 

البته صدایش می‌زد پاسترناک تا اینکه بهش گفتم اسم این نویسندۀ روسی چندان به سگت نمی‌آید.

شوکه شد از گذاشتن این اسم فرهیخته و مثل خیلی‌ها تصمیم گرفت دستی به شناسنامه ببرد و با این اسم تازه کمی تغییر هویت هم به سگش بدهد.

 

من از روی سگش می‌توانم دقیقاً بفهمم کی همسایه‌ام می‌رود سر کار. دقیقاً یک ساعت بعد از تنها شدن شروع می‌کند به زوزه کشیدن.

یک‌ساعتی که زوزه کشید و به نفس‌نفس افتاد آرام می‌گیرد و به‌محض اینکه نفسی چاق کرد دوباره سمفونی‌اش را راه می‌اندازد. تا اینکه بالاخره مادر دم غروبی از راه برسد و بغلش کند.

 

کلاً مأموریت پاسترناکِ سابق این است که غروب تا شبِ همسایه‌ام را پر کند.

باقی روز وظیفۀ مشغول کردن خودش به عهدۀ خودش است. مشکل این است که بعدازاین همه مدت این را معامله (یا معادلۀ) ساده را نفهمیده و هنوز مثل روز اول امیدوار است و انتظار می‌کشد.

 

انتظاری که بی‌شباهت به زندگی خیلی از ما نیست.

باستیِ جدید مثل همۀ آدم‌هایی است که طرف مقابلشان را برای پر کردن همۀ ثانیه‌ها می‌خواهند. نه می‌دانند که فقط برای پر کردن لحظه‌هایی از زندگی انتخاب‌شده‌اند و نه می‌دانند قرار نیست یک نفر هر ثانیۀ شب و روزشان را پر کند.

 

همین‌طور باستیِ جدید مثل آدم‌هایی است که هنوز از اینکه صدایشان به‌جایی نرسیده خسته نشده‌اند و تصمیم نگرفته‌اند به‌جای سروصدا راه انداختن، کاری تازه بکنند.

هنوز نفهمیده‌اند نصف همان انرژی را که صرف سروصدا کردن می‌کنند به انجام یک کار واقعی بدهند، بالاخره به نتیجه می‌رسند.

 

دلم برای سگ همسایه‌ام می‌سوزد. همیشه امیدوار است.

و دلم برای همۀ امیدوارانی می‌سوزد که وظیفه‌ای که بهشان محول شده را مثل نسخه‌ای دستشان گرفته‌اند و فقط تقلا می‌کنند تا ساعات بیشتری از شبانه‌روز آن وظیفه را برآورده کنند.

    

کوچک‌های بزرگ

سالانه چند ده هزار زلزلۀ کوچک توسط زلزله‌نگارهای کشور ثبت می‌شود.

اما هیچ‌کدام را احساس نمی‌کنیم. چون شدتشان به‌شدت پایین است.

این لرزه‌های کوچک باعث تخلیۀ انرژی‌های زمین می‌شوند و از وقوع زلزله‌های هولناک جلوگیری می‌کنند.

 

هر کدام از ما انسان‌ها هم به چنین زمین‌لرزه‌های کوچک درونی نیاز داریم.

فشار اقتصادی، اجتماعی، فشار خانواده و عزیزانمان، ما را سرشار از انرژی‌های منفی درونی کرده است.

 

این فشارها به پایین لایه‌های درونمان می‌روند و به‌شدت ناپیدا می‌شوند.

گاهی اصلاً متوجهشان نمی‌شویم.

و اگر آن‌ها را به تدریج‌ تخلیه نکنیم‌‌، به یکباره می‌پکیم.

اگر از دردهایمان حرف نزنیم ممکن است جایی فوران کنیم که نباید.

 

و از آنجایی که ناگفته پیداست گوش شنوایی پیدا نمی‌کنیم، بهتر است برای خودمان بگوییم.

از دردهایمان بنویسیم و هرروز لرزه‌ای کوچک را درون خود تجربه کنیم.

راجع به آن‌ها بخوانیم و با آگاهی بیشتری روی زخم‌هایمان مرهم بگذاریم.

 

هیچ کاری نکردن، عموماً بدترین کاری است که می‌توانیم بکنیم.

    

جرقۀ یک آگاهی

آتش‌سوزی بخشی از حیات جنگل است.

وقتی بیشتر رخ می‌دهد که برای مدت زیادی باران نباریده است.

 

در خیلی از جنگل‌های بزرگ وقتی آتش‌سوزی رخ می‌دهد ترجیح می‌دهند دخالتی در آن نداشته باشند و اجازه می‌دهند این اتفاق طبیعی در زندگیِ جنگل رخ دهد؛ چراکه با آتش‌سوزی، جنگل دوباره بارور می‌شود و با شرایط بهتری به زندگی خود ادامه می‌دهد.

جرقۀ بزرگی مانند یک آذرخش یا جرقۀ کوچکی مانند یک ته سیگار می‌تواند باعث چنان آتش‌سوزی شود که قابل‌کنترل کردن نباشد.

 

آگاهی من و شما هم این‌چنین است.

وقتی جرقه‌ای کوچک یا بزرگ آن را تحریک می‌کند، دیگر هیچ‌چیز جلودارش نیست.

وقتی برای مدت‌ها خشک و بی‌روح به زندگی ادامه می‌دهیم مستعدِ آتش‌سوزی می‌شویم.

 

آگاهی ما در انتظار جرقه‌ای می‌ماند تا گُر بگیرد و دیگر از پا ننشیند.

 

آگاهی هم مانند آتش‌سوزی جنگل ابتدا خودش را به شکل یک اتفاق ناگوار نشان می‌دهد. می‌سوزاند، برهم می‌زند و دل‌خوشی‌های کوچکمان را خاکستری می‌کند.

هیچ‌کسی هم نمی‌تواند دخالت کند. باید این آتش در اعماق زمین ذهنمان نفوذ کند و بسوزاند و از بین ببرد.

 

این بخشی از طبیعت انسان است.

اما بعد از هر اتفاق ناگواری، زمین بارورتری از آگاهی برایمان باقی می‌ماند.

دیگر آن انسان قبل نیستیم.

آرزوهایمان بزرگ‌تر می‌شود. ارتباطات ما تغییر می‌کند و مستعد رویش بیشتر می‌شویم.

 

شاید آخرین آتش‌سوزی درونی که درگیرش بودید، بحران نیست.

آمده است تا بخشی بزرگ‌تر از وجودتان را کشف کنید.

شاید شرایط زندگی‌تان مدت ها خشک مانده تا موسم آتش‌سوزی برایش فرارسیده است.

    

«مال‌رو» اصطلاحی بود که بچه‌های دانشکده وقتی از وسط زمین‌های خاکیِ ممنوعه رد می‌شدند زیاد به کار می‌بردند.

«مال‌ جان» هم فعال‌ترین بچه‌هایی بودند که توی این قسمت‌ها تردد می‌کردند.

 

جای دانشکده مهندسی تازه عوض‌شده و از دانشگاه معماری سوا شده بود.

به همین خاطر زمین خیلی بزرگی برای ساختمان جدید اختصاص داده بودند و کلی پیاده‌رو و «مسیر آدم‌رو» هم توش درست کرده بودند.

 

اما یک قانون نانوشته بین بچه‌ها همین بود که تا حد امکان از مسیر آدم‌رو تردد نکنند.

«مال‌رو» هم نزدیک‌تر بود.

هم چون ممنوع بود خیلی می‌چسبید.

به هیچ‌کسی هم احساس واقعی مال بودن نمی‌داد.

 

دانشگاه تمام شد اما من هرروز مسیرهای این‌چنینی زیادی می‌بینم.

راه‌هایی که وقتی به خاکی می‌زنی، زودتر تو را به مقصد می‌رسانند.

راه‌هایی که چون ممنوع هستند بیشتر می‌چسبد واردشان شوی.

راه‌هایی که برایت فرقی نمی‌کند برچسبی رویت بخورد اما برایت مهم است که تهش بخندی.

 

و هنوز «آدم‌روهایی» را می‌بینیم که می‌شد میانبر باشند اما دورترند.

 

فقط یک آدم خشک و تک‌بعدی و بی‌تجربه همیشه از مسیر طولانی‌تر رفته.

آدم گاهی باید به خاکی بزند.

باید برود و تجربۀ غیرعادی بودن را بچشد تا عادی بودن و آدم بودن بهش بچسبد.

 

فقط باید نگاه کند ببیند برچسبی که رویش می‌خورد، توی بلندمدت هم می‌تواند بخنداندش؟

باید نگاه کند ببیند زودتر رسیدن واقعاً بُرد کردن است؟

یا بهتر بود دیرتر می‌رسید و برای رسیدن نفس‌نفس می‌زد اما یک‌عمر برای جبران این میانبر رفتن، وجدانش به نفس‌نفس نمی‌افتد؟

 

بیشتر وقت‌ها راه‌های «آدم‌رو» دورترند.

سخت‌ترند.

و خلوت‌تر.

    

کوپۀ بغلی زنی بود زیبا.

میانسال، مهربان، منتظر و آرام.

با همین آرامشش یک فرش نفیس ابریشمی را چندین لایه کرده و این‌قدر خوب جاسازی کرده بود که هیچ مأموری شکش نمی‌رفت که این دستمال کوچک یک همسفر عزیز است که دزدانه وارد کشور می‌شود.

تعریف کرد که فرش را فقط برای جبران هزینه‌های سفر آورده و تابه‌حال پیش نیامده بود این کار را کند و من هم باورم نشد.

 

این ناباوری مرا یاد یکی از دوستانم انداخت که خساست و تنگ‌نظری‌اش زبانزد بود و همه به‌جز خودش بر این موضوع اتفاق‌نظر داشتند.

 

تعمیم دادن خوب نیست اما خیلی وقت‌ها واقعیت است.

خیلی از خصلت‌های ما خصوصاً آن‌هایی که نامبارک هستند، مثل قطره جوهری می‌مانند که در آب ریخته شده باشد.

پخش می‌شوند و به همۀ جنبه‌های زندگی‌مان تسری پیدا می‌کنند.

 

همان‌طور که خساست دوستم در محبت کردنش هم پیدا بود. و در تنگ‌نظری‌اش برای خرج کردن هر عاطفه‌ای نسبت به دیگران.

همان‌طور که صاحب فرش هم از عشق و دوستی‌های دزدکی‌اش کم نگفت.

فرهنگ خواستن و طلب کردن دزدانه شده بود بخش بزرگی از زندگی این فرد.

 

ما با هر رفتار کوچک و بزرگی، خودمان را به یک نوع سبک زندگی کردن، عادت می‌دهیم.

 

وقتی تلاش می‌کنیم راه میانبر برویم، مثل سبزه عیدی که زودی سبز می‌کند و زودی هم باید از شرش خلاص شد، موفقیت‌هایمان زودهنگام، غیرقابل‌باور و دورانداختنی می‌شود.

و همین می‌شود که زندگی فردی که به میانبر خو می‌گیرد، تعادل کافی را ندارد.

این فرد مدام بین میانبرهایی که به هیچ می‌رسند، پرسه می‌زند.

عادت میانبر زدن، تحمل طی کردن یک راه طولانی، درست و دیرپا را از آدم می‌گیرد.

    

در آغوش معنا

 

«در اردوگاه جنگی به مدت سه سال، تجربۀ زندگی کسب کردم.

مشاهده کردم که در شرایط سختِ زندگی، یعنی در سرمای بیش از 20 درجه زیر صفر، بدون غذای کافی و بدون لباس کافی، چطور افرادی زنده می‌مانند در حالی که در دیگر شرایط خیلی ساده‌تر که هیچ‌یک از این سختی‌ها در آن جایی ندارند، چطور افرادی دست به خودکشی می‌زنند.»

 

همان‌طور که فرانکل به آن اشاره می‌کند، می‌دانید تفاوت در کجاست؟

در داشتن معنایی برای زندگی.

 

وقتی زندگی به معنایی گره می‌خورد، دیگر سخت به دام روزمرگی می‌افتد.

هر چیز بهانه‌ای می‌شود برای پیش رفتن و بهتر شدن و بزرگ‌تر شدن.

 

آن‌وقت است که می‌توانی از لحظه‌های زندگی، قصه‌های خوبش را درک کنی.

آن‌وقت است که می‌توانی به‌جای آنکه روی نقش «گیرنده» تمرکز کنی، بیشتر «دهنده» باشی و واسطه‌ای شوی تا برای دیگران هم‌ معنا بسازی.

 

همان‌طور که در وقت خوشی، مفهوم زمان رنگ می‌بازد و یک ساعت و یک دقیقه را سخت می‌شود از هم تشخیص داد، وقتی برای زندگی‌ات معنایی می‌تراشی هم، دیگر سخت می‌توانی مفهوم سختی‌ها را درک کنی و ساده می‌توانی از رویشان عبور کنی.

 

وقتی معنایی در زندگی داری یاد می‌گیری آنچه هست را بزرگ‌تر ازآنچه نیست ببینی.

اما وقتی مفهوم زندگی‌ات یک تهیِ سرشار باشد، یاد می‌گیری بیهوده آنچه نیست را معلوم‌تر جلوه دهی.

و بازی زندگی را می‌بازی.

 

فکر کن با چه چیزی می‌توانی معنایی دوباره برای زندگی‌ات بسازی؟

با ارتباطاتی تازه؟ با کتاب‌هایی جدید؟ با عادت‌های روزمره‌ای که هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ای؟

   

پشت شکاف‌ها بایست

علت مرگ‌ومیر حیواناتی را بررسی می‌کردند که بدون هیچ دلیل خاصی می‌مردند.

بعد از تحقیقات زیاد معلوم شد که حیوانات مانند انسان‌ها به حریم شخصی و رعایت فاصله‌ای با دیگر گونه‌های مشابه خود نیاز دارند.

بدن آن‌ها به دلیل نداشتن حریم شخصی و فضای محدودی که برای زندگی کردن داشتند، موادی را ترشح می‌کرد که نهایتاً همین هورمون‌های ترشح‌شده باعث مرگشان می‌شد.

 

آدم‌ها هم به حریم شخصی نیاز دارند و در بی‌فاصلگی، دیر یا زود می‌میرند.

اگر هم خودشان نمیرند، احساسی، رابطه‌ای یا چیز ارزشمندی در این بی‌فاصلگی به حتم خواهد مرد.

 

من مفهوم حریم شخصی را در رعایت فاصلۀ ذهنی بیشتر می‌فهمم.

و بیشتر از هر چیز این فاصله را در توضیح نخواستن گاه‌وبیگاه درک می‌کنم.

وقتی طرف مقابلت را مدام مجبور به توضیح دادن می‌کنی، باید منتظر دروغ‌های گاه‌وبیگاه هم باشی.

توضیح خواستن یک‌جور تقلا کردن برای این است که دیگران را شبیه به خودمان کنیم.

 

ما از فاصله‌ها می‌ترسیم.

عادت کرده‌ایم آن‌ها را بپوشانیم.

تهیِ فاصله‌ها ما را تا مغزِ استخوان می‌ترساند.

ما می‌خواهیم با توضیح دادن یا توضیح خواستن، این فاصله را پرکنیم.

 

درحالی‌که آنچه رابطه‌ای را زیبا و ماندگار می‌کند، همین فاصله‌هاست.

همین فضایی که ایجاد می‌کنیم تا طرف مقابل در آن نفس بکشد و خودش باشد؛ بدون اینکه مجبور باشد برای خودش بودن توضیح بدهد.

 

یکی شدن، بدون فاصله گرفتن، توهمی محض است.

یکی شدن فقط از پشت فاصله‌ای ایجاد می‌شود که بی‌هیچ توضیحی و بی‌هیچ دغدغه‌ای برای دلیل‌تراشی، طرف مقابل می‌تواند خودش را زندگی کند.

    

بازی جنگا

باید با احتیاط چوبی را برداری و بالای سازه قرار دهی. هربار ارتفاع سازه بلندتر می‌شود و البته ناپایدارتر.

 

مثل بازی زندگی می‌ماند. مثل جریان رشد کردن ما آدم‌ها.

هر بار مجبوری قطعه‌ای از باورهای کهنه‌ را برداری و مقابل چشم‌هایت قرارش دهی تا مبادا دوباره دچارش شوی.

 

هر بار تغییر کردن باید با احتیاط اتفاق بیفتد.

نمی‌توانی به‌یک‌باره همۀ باورهای کهنه‌ همۀ زندگی و همۀ تصمیماتت را عوض کنی.

 

باید دقیق خم شوی و درونت را نگاه کنی.

باید ببینی کدام راه را می‌توانی تغییر دهی کدام تصمیم را می‌توانی از ذهنت برداری تا سازۀ هویتت به‌یک‌باره فرونریزد.

 

اما هر بار که جرئت تغییر را به خودت می‌دهی درست به همان اندازه قد می‌کشی و افکارت ارتفاع بلندتری می‌گیرد.

 

سازۀ آگاهی‌ات از بالاتر دنیا را تماشا می‌کند و آمادگی برای ناپایداری‌های بیشتر را پیدا می‌کنی.

 

برخلاف آنچه به نظر می‌رسد، ناپایدار بودن بد نیست.

در یک باور پوسیده ریشه دواندن و تلاشی برای تغییر نکردن خطرناک است.

 

کم‌ترین هزینه رشد، آمادگی برای زمین خوردن است.

 

زندگی یک بازی در جریان است.

تا وقت زنده بودن فرصت برای دوباره ساختن هست.

    

صدایی از سمفونی جهان

«صدای جیغ بلند زنی رو از پشت سرم در حالی شنیدم که داشتم به‌زحمت چکمه‌هام رو از برف بیرون می‌کشیدم تا دوباره جای پایی پیدا کنم و بتونم خودم رو به‌موقع به مدرسه برسونم.

وقتی برگشتم نگاه کردم دیدم این صدای نصف شدن تنۀ درختی بود که نتونسته بود دووم بیاره و سرما به مغزش نفوذ کرده بود.

به گرم‌ترین قسمت درونش و باعث شد از هم بپاشه.

حالا بعد این‌همه سال، با باریدن هر برف کوچکی همون صدا تو گوش‌هام شنیده میشه.

حالا برف برای من صدا داره.»

 

چند سال پیش که یکی از اقوام این‌ها رو برام تعریف می‌کرد به این فکر می‌کردم که خیلی چیزها تو زندگیمون هست که یه صدا، یه تصویر یا یه بوی خاص داره که همیشه همراهمون می‌مونه.

 

خوشبختی برای خیلی‌ها یه تصویر مشخص داره. عشق همین طوره و برای خیلی‌ها بوی خاصی داره. و رضایت از زندگی‌ صدایی داره که مدام توی گوش نجوا میشه.

 

صدایی که تو ذهن‌مون می‌شنویمش تعیین کننده چیزی هست که می‌بینیم.

و ناخودآگاه ما همه‌جا به دنبال اون صدا می‌‌گردیم.

 

جهان یه سمفونی منظمه که هر کدوم از ما به‌اندازۀ درک خودمون صداش رو می‌شنویم. شاید سؤالی که گاهی باید از خودمون بپرسیم این باشه که

کدوم نت در گوش من بلندتر و تندتر از بقیۀ نت‌های جهان شنیده میشه؟

 

من با شنیدن کدوم صدا در درونم خودم رو مدام تکرار می‌کنم؟

 

کدوم صدا مکرر در گوش من شنیده میشه؟ این‌قدر که به گرم‌ترین هستۀ درونیم نفوذ کرده باشه و باعث بشه به خاطرش از هم بپاشم و تغییر کنم؟

    

یقین لحظه آخری

 

«زیاده از حد حساب‌وکتاب کردم.

با وجودی که پریدن کار من بود و هزاران بار با موفقیت از عهده‌اش برآمده بودم، لحظۀ آخر  تردید کردم. ثانیه‌ای شروع به محاسبۀ دقیق‌تر کردم و همین وسواس فکری کار دستم داد.

همین است که بعد از چند دوره قهرمانی حالا زمین‌گیر شده‌ام. بی‌انصافی بزرگی است. فقط برای یک ثانیه تردید؟»

 

این‌ها حرف‌های قهرمان پرشی بود که دیگر پریدن برایش به یک آرزوی دست‌نیافتنی تبدیل‌شده بود چون فلج شده و یک سقوط همۀ صعودهایش را به خاطره‌ای دردناک تبدیل کرده بود.

 

تردیدهای لحظه آخری همیشه خطرناک و پرهزینه‌اند.

تردید لحظه آخری یعنی:

 

اراده کنی که فردا صبح نیم ساعت زودتر بیدار شوی و دقیقۀ آخر که ساعت را خاموش می‌کنی به بیدار شدن شک می‌کنی.

 

وقتی هزار جور تحقیق می‌کنی و دقیقاً می‌دانی چه‌کاری باید انجام دهی اما ثانیه آخر تردید می‌کنی و یک‌باره موقعیت شغلی خوب، یک رابطه خوب یا آینده‌ای متفاوت را از دست می‌دهی.

 

وقتی چراغ‌قرمز شده و تو ثانیه‌ای تردید می‌کنی که بایستی و جریمۀ این تردید کردن را در بهترین حالت با پول و در بدترین حالت با تصادف با کسی می‌پردازی.

 

وقتی برای گفتن حرفی مهم تردید می‌کنی و بعد از برگشت به خانه خودت را بابت نگفته‌هایت شماتت می‌کنی و به باد فحش می‌گیری که چرا ثانیه آخر دهانت را بستی.

اما بدترین تردیدِ لحظه آخری، تردید برای زندگی کردن است.

 

وقتی درگیر بحرانی هستی، ثانیۀ آخر برای اینکه بایستی و با مشکلاتت بجنگی تردید می‌کنی.

در غم و اندوه و تردید خودت را غرق می‌کنی و هر بار بیشتر پایین می‌روی و نجات دادنت سخت‌تر می‌شود.

یقینِ لحظه آخری اما تنها نجات‌دهندۀ همۀ ماست.

وقتی لحظۀ آخر به خودمان،

به توانمندی‌هایمان،

به ایمانمان

و به نیروی نهفتۀ انسانی‌مان

یقین پیدا می‌کنیم و دوباره برمی‌خیزیم و بهتر و باشکوه‌تر از هرزمانی در زندگی حرکت می‌کنیم.

    

روی بهمن‌ها اسکی کن

«صدایی را شنیدم که تا پیش‌ازاین نشنیده بودم. ابری سفید را در چند ده متری خود مشاهده کردم. برف به‌قدری سریع و آسان جابه‌جاشده بود که ظرف چند ثانیه پی بردم این بهمن است و چند ثانیه دیگر نمی‌دانستم می‌توانم دیوید را دوباره ببینم یا نه؟

 

به‌طرف کوه نگاه کردم. دیدم او عرض مسیر بهمن را به سرعت طی کرده و به من پیوست. می‌گفت به‌یک‌باره احساس کرده که باید برخیزد و حرکت کند. اگر به احساسش احترام نمی‌گذاشت الآن باید ناامیدانه زیر برف‌ها را به جستجویش می‌پرداختم.»

 

سوزان زیمرمان این داستان را بیان می‌کند تا بگوید بحران‌های زندگی هم مثل همین بهمن به‌یک‌باره اتفاق می‌افتند.

سرطان، تصادف، مرگ، بیماری، زخمی بزرگ و ابدی روی بدن، خیانت، همگی بحران‌هایی بهمن مانند هستند.

 

ما آمادگی قبلی برای آن‌ها نداریم اما برای زنده ماندن، چاره‌ای هم نداریم جز اینکه روی آن‌ها اسکی کنیم.

 

وقتی هوس یک اسکی‌بازی واقعی به سرمان می‌زند که زمین به خاطر بارش چهره‌اش را تغییر داده باشد و شرایط را برای تفریح ما مساعد کرده باشد.

ما این تغییر زمین را به تجربه‌ای خوب و حال درونی لذت‌بخش تبدیل می‌کنیم.

 

اگر انتخاب با خودمان بود شاید شرایطی ساده‌تر، گرم‌تر و کم‌خطرتر را انتخاب می‌کردیم اما مگر دیگر می‌شد اسم آن حالت را اسکی‌بازی واقعی گذاشت؟

 

اسکی روی بهمن هم همین است.

کسی دوست ندارد روی بهمن اسکی کند اما وقتی بهمن اتفاق افتاده مگر چارۀ دیگری هم می‌ماند؟ مگر اسم چیزی که بعدازاین اتفاق می‌ماند را می‌شود زندگی گذاشت؟

اسم این ناچاری را می‌توانیم بگذاریم: فلسفۀ زنده‌بودن.

 

این فلسفۀ زندگی کردن است. و تنها کسانی طعم رضایت از زندگی را تجربه می‌کنند که خودشان را با این فلسفه تطبیق بدهند.

 

هر بار که از بحرانی بیرون می‌آییم یا فقط زنده می‌مانیم یا چیزی تازه درون ما زنده می‌شود.

هر بار هم تسلیم شرایط ناخوشایند زندگی می‌شویم، یا می‌میریم یا چیز بزرگی درون ما می‌میرد.

خوشبختی بزرگی است که حق انتخاب داریم.

گرچه انتخاب تلخی است اما مگر چارۀ دیگری هم داریم؟

 

فلسفۀ زندگی همین است.

قدری زنده‌تر شدن یا قدری مردن؛

آن هم با اسکی بازی سخت روی بهمن و ناملایمات زندگی که یکباره ما را دربرمی‌گیرد.

    

پاندول امید و ناامیدی

تا همین چند دقیقه پیش برف می‌بارید. فکر می‌کردی تا شب نشده آسمان از خجالت زمین درمی‌آید و حسابی رویش را سفید می‌کند. اما نشد.

به همان سرعتی که باریدن گرفت، یک‌باره تمام شد و فقط سرمایش ماند. بی‌هیچ اثری. بی‌هیچ تغییری.

 

چند سال پیش مدیری داشتم که درست مثل برف امروز باریدن می‌گرفت. تبلیغ تلویزیونی که می‌رفت آرام و قرارش هم می‌رفت و فردا صبح که (استثنائا) به‌موقع وارد شرکت می‌شد قشنگ می‌فهمیدی چند هزار بار خواب تبلیغش را دیده و بی‌صبرانه منتظر می‌ماند تا مشتریان سینه‌چاک از درودیوار شرکت بریزند و حسابی روی مدیرمان را پیش مدیرترهایش سفید کنند.

اما به همان تندی اولیه، این حس فروکش می‌کرد و فقط سرمای خرج کردن مقداری پول می‌ماند.

 

دوستی هم داشتم که مدام عاشق می‌شد و فارغ. البته سرعت عاشق شدنش همیشه بیشتر از فراغت‌هایش بود.

هر بار هم انتظار داشتی این عشق تازه، چهرۀ زندگی‌اش را تغییر دهد و رنگ خود کند. اما دیری نمی‌پایید که فقط سردی یک سرخوردگی برایش می‌ماند و دیگر هیچ.

 

وقتی می‌روی جای آسمان می‌ایستی و به زندگی‌ات نگاهی می‌اندازی می‌بینی زندگی عبارت است از کلاً نوسانی بین امید و ناامیدی.

بین باریدن و قطع شدن.

بین انتظار روسفیدی و تحمل چهرۀ عادی زندگی.

انگار اگر این بارش‌های بیهوده نباشد اصلاً نمی‌توانی زندگی‌ات را فصل‌بندی کنی و نامی برایش بگذاری.

 

این باریدن‌ها و هیچ شدن‌ها و دوباره باریدن‌ها اگر هیچ ثمره‌ای هم نداشته باشد و تنها برای یک سردی سرخوردگی آمده باشد، حداقل نشانت می‌دهد که امید وجود دارد.

 

نشان می‌دهد زندگی پاندولی است بین امید و ناامیدی.

ذهن تو به اندازۀ هر بارش قد می‌کشد و بزرگتر می‌‌شود. حتی به اندازۀ سرمایی که بعدش می‌ماند.

هدف باریدن است نه روسفید شدن از بارش و نه همیشه نتیجۀ خوب گرفتن.

همین است که می‌گویند مسیر مهم است نه هدف.

 

اگر تجربۀ یک‌بار باریدن را داشته باشی احتمال دارد که بازهم تجربه‌اش کنی.

الآن که این‌ها را می‌نویسم باران زده.

    

جرقۀ یک آگاهی

 

آتش‌سوزی بخشی از حیات جنگل است.

وقتی بیشتر رخ می‌دهد که برای مدت زیادی باران نباریده است.

 

در خیلی از جنگل‌های بزرگ وقتی آتش‌سوزی رخ می‌دهد ترجیح می‌دهند دخالتی در آن نداشته باشند و اجازه می‌دهند این اتفاق طبیعی در زندگیِ جنگل رخ دهد؛ چراکه با آتش‌سوزی، جنگل دوباره بارور می‌شود و با شرایط بهتری به زندگی خود ادامه می‌دهد.

جرقۀ بزرگی مانند یک آذرخش یا جرقۀ کوچکی مانند یک ته سیگار می‌تواند باعث چنان آتش‌سوزی شود که قابل‌کنترل کردن نباشد.

 

آگاهی من و شما هم این‌چنین است.

وقتی جرقه‌ای کوچک یا بزرگ آن را تحریک می‌کند، دیگر هیچ‌چیز جلودارش نیست.

وقتی برای مدت‌ها خشک و بی‌روح به زندگی ادامه می‌دهیم مستعدِ آتش‌سوزی می‌شویم.

 

آگاهی ما در انتظار جرقه‌ای می‌ماند تا گُر بگیرد و دیگر از پا ننشیند.

 

آگاهی هم مانند آتش‌سوزی جنگل ابتدا خودش را به شکل یک اتفاق ناگوار نشان می‌دهد. می‌سوزاند، برهم می‌زند و دل‌خوشی‌های کوچکمان را خاکستری می‌کند.

هیچ‌کسی هم نمی‌تواند دخالت کند. باید این آتش در اعماق زمین ذهنمان نفوذ کند و بسوزاند و از بین ببرد.

 

این بخشی از طبیعت انسان است.

اما بعد از هر اتفاق ناگواری، زمین بارورتری از آگاهی برایمان باقی می‌ماند.

دیگر آن انسان قبل نیستیم.

آرزوهایمان بزرگ‌تر می‌شود. ارتباطات ما تغییر می‌کند و مستعد رویش بیشتر می‌شویم.

 

شاید آخرین آتش‌سوزی درونی که درگیرش بودید، بحران نیست.

آمده است تا بخشی بزرگ‌تر از وجودتان را کشف کنید.

شاید شرایط زندگی‌تان مدت ها خشک مانده تا موسم آتش‌سوزی برایش فرارسیده است.

    

فیل سفید شما

یکی از حیوانات مقدسی که در زمان‌های دور به عنوان پیشکشی گران‌قیمت توسط پادشاهان به یکدیگر داده می‌شد، فیل سفید بود.

این‌گونۀ نادر از فیل‌ها که بیشتر در تایلند و هند یافت می‌شدند، هزینه‌های زیادی برای صاحبانشان ایجاد می‌کردند چراکه غذای مخصوص، محل خاصی برای نگهداری، روش متفاوتی برای مراقب و شستشو داشتند.

مشکل وقتی بود که کشور با بحرانی از قبیل قحطی و جنگ و کشورگشایی مواجه می‌شد و درباریان مجبور می‌شدند هزینه‌ای را که می‌توانست صرف مردم شود، برای مراقبت از این فیل‌ها صرف کنند.

 

این شد که فیل سفید مدت‌ها بعد نمادی از دارایی‌هایی شد که صاحبش نمی‌تواند به‌سادگی از آن چشم‌پوشی کند چرا که آن را زمانی ارزشمند می‌دانسته یا برای به دست آوردنش تلاش زیادی کرده است. درعین‌حال میزان مفید بودنش نسبت به هزینۀ نگهداری آن بالاست.

 

تک‌تک ما در زندگی مصداق‌هایی از فیل سفید را داریم.

شغلی که زمانی برای به دست آوردن آن زیاد هزینه کرده‌ایم و اکنون دست‌وپایمان را بسته و نمی‌توانیم با وجود سودده نبودن رهایش کنیم، رابطه‌ای که برای شروع آن سرمایه‌گذاری عاطفی زیادی کرده‌ایم و حالا با وجود مشکل‌دار بودن نمی‌توانیم از بندِ آن رها شویم و یا رشتۀ تحصیلی بی‌مصرفی که چون سال ها وقت صرف آن کرده‌ایم، نامش را یک عمر یدک می‌کشیم بدون اینکه دیگر برایمان ارزش آفرین باشد و یا باعث رشد ما شود.

 

شناسایی فیل‌های سفید زندگی و پیدا کردن جسارت لازم برای ترک آن‌ها، می‌تواند موقعیت ما را برای همیشه تغییر دهد.

فقط کافیست به خودمان بقبولانیم آنچه زمانی ارزشمند بوده یا برای به دست آوردنش زیاد هزینه کرده‌ایم، لزوماً همیشه ارزشمند نیست و می‌تواند همان چیزی باشد که نهایتاً ما را به قهقرا می‌کشاند.

 

فیل سفید زندگی شما چیست؟

    

با چه چیزی پوست‌اندازی می‌کنید؟

 

«هفتۀ پیش پوست ماری را در جاده پیدا کردم. ایستادم، آن را برداشتم و به خانه آوردم. کاملاً سالم بود. آن را مقابل آفتاب به پنجره آویزان کردم و طی چند روز بارها به آن نگریستم. حالا می‌دانم من هم به‌واسطه‌ای، بارها پوست‌انداخته‌ام. حالا می‌دانم با این پوست قدیمی چه کنم.»

 

هرکسی به‌واسطه‌ای پوست‌اندازی می‌کند. ناملایمات زندگی، بی‌پولی، بیماری، ارتباطات نادرست با اطرافیان، مرگ عزیزان بهانه‌هایی برای پوست‌اندازی به ما می‌دهند.

 

مشکل این است که پوست قدیمی باوجود ناکارآمد بودن، امن است.

باوجود زیبا نبودن، حاضریم آن را حفظ کنیم چون از تغییر شرایط می‌ترسیم.

 

ممکن است از تنهایی، از اشتباه کردن یا از بدتر شدن شرایط بترسیم. اما واقعیت این است که تا وقتی پا روی این ترس‌ها نگذاریم نمی‌توانیم با دنیای متعالی‌تر خود روبه‌رو شویم.

 

این بخشی از قانون طبیعت است که یا خودمان را برای پوست‌اندازی آماده کنیم یا به نحوی تسلیم پوست کهنۀ خود شویم و با ناملایمات زندگی خود بسازیم.

فرآیند پوست‌اندازی هم برای انسان و هم برای حیوانات دردناک است.

باید شرایطی را که تا پیش‌ازاین به دور خود تنیده بودی رها کنی و با شرایطی تازه‌تر وارد دنیا شوی.

 

 

به قول گری زوکاو، بهتر است وقتی شیوه‌های تفکر قدیمی به سراغتان می‌آیند، آن‌ها را از خود دور کرده و به‌جایی روشن آویزان کنید تا مرتب ببینید و سپاس‌گزارشان باشید.

 

پوست قدیمی طبیعی به نظر می‌رسد چون مدت‌ها با ما بوده است؛

باید این پوست قدیمی خود را در معرض نور آفتاب قرار دهیم تا بتوانیم از پس آن، راه روشنی را که برای آینده انتخاب می‌کنیم ببینیم.

 

زندگی مدام تغییر می‌کند. اگر با تغییر شرایط کنار نیاییم و همراه آن پوست‌اندازی نکنیم، مردن همزمان با زنده‌بودن را تجربه می‌کنیم.

 

به آخرین واقعۀ تلخ زندگی خود نگاه کنید. انرژی منفی آن را بگیرید و از آن برای پوست‌اندازیِ سخت و تصمیم برای بازنگشتن به شرایط گذشته استفاده کنید.

    

یک لبخند بی‌تناسب

 

«دایناسورها از بین رفتند چون سطح و حجم آن‌ها از تناسب خارج‌شده بود و قلب جانور قادر به رساندن خون به سراسر بدنش نبود.

قانون ریاضیاتِ طبیعت می‌گوید وقتی شعاع سلول زنده از حدی بگذرد، سطح آن پاسخگوی نیازهای حجم آن نیست. پس تکثیر می‌شود»

محمد قائد می‌گوید یحتمل دایناسورها هم به همین دلیل از بین رفتند.

 

حجم زندگی من و شما هم به واسطۀ اینترنت و زندگی مدرن هرروز بزرگ‌تر می‌شود. بزرگ شدن این حجم از بیرون اتفاق می‌افتد و تا حد زیادی غیرارادی است.

اما بزرگ شدن سطح منطق و احساسات و نیارهایمان کاملاً ارادی است.

 

ما هرروز به چیزهای بیشتری نیاز پیدا می‌کنیم، توقعات بزرگ‌تری از خودمان داریم.

چیزی که تا دیروز راضی‌مان می‌کرد امروز در حد یک فحش آبدار برایمان بیشتر نمی‌ارزد.

 

متوقع بودن، بیشتر خواستن، حجم بیشتری از دنیا را طلب کردن، خواسته‌هایی است که همه باید داشته باشیم اما با یک شرط بزرگ:

اینکه خواسته‌هایمان به نسبت بزرگ شدن خِرد، مهارت و توانمندی‌هایمان باشد.

بین این دو باید تناسبی برقرار شود.

 

اگر از تناسب خارج شویم ممکن است مرگ را هم‌زمان با زنده بودن تجربه کنیم. درست وقتی‌که دیگر نیازهایمان با دستاوردهایمان همخوانی ندارد.

اگر این‌گونه نباشد از تناسب خارج می‌شویم.

 

بعد مجبوریم تکثیر شویم.

کوچک‌تر از قبل شویم و سرخورده‌تر و بی‌پناه‌تر.

اگر اوضاع زندگی‌مان چنگی به دل نمی‌زند، اگر قبل از خوابیدن یک لبخند بی‌تناسب روی لبانمان نمی‌نشیند، یک دلیلش این است که از تناسب خارج‌شده‌ایم.

خواسته‌هایمان با توانمندی‌هایمان دیگر نمی‌خواند.

 

ما بی‌صدا تکثیرشده‌ایم و مرگ بی‌صدایی را تجربه می‌کنیم.

اما؛

برای دوباره زنده شدن، برای دوباره ساختن، برای دوباره حرکت کردن و بیشتر شدن، همیشه وقت شروع است.

حتی همین حالا.

    

اعشار مهم است

 

دوران دانشگاه درس مقاومت مصالح را افتادم فقط به این دلیل که به قول استادم یاد بگیرم اعشار مهم است؛ مهندسی یعنی دقت.

اگر بلد نیستی دقت کنی، قید ساختن را بزن.

 

کسی که نمی‌تواند دقت کند، نمی‌تواند درست بسازد و اطمینانی به آنچه ساخته، نیست.

همه چیز را نمی‌شود گرد کرد. تفاوت بین دو سازۀ مقاوم و غیرمقاوم را همان اعداد اعشاریِ به‌ظاهر بی‌مقدار در محاسبات تعیین می‌کند.

 

من فکر می‌کنم در زندگی هم همین است.

همه چیز را نمی‌شود گرد کرد.

گذر هرروز و هر ساعت را نمی‌توان نادیده گرفت به این امید که بالاخره آخر سال کسی هست که حال ما را متحول کند.

همین طور بی‌تفاوتی را نمی‌شود نادیده گرفت. طعنه و تمسخر به نزدیکان را نمی‌توان نادیده گرفت. شما فراموش کنید آن‌ها فراموش نمی‌کنند.

 

تفاوت دو رابطۀ خوب و داغان هم در همین مسائل به‌ظاهر پیش‌پاافتاده است.

ساختن رابطه‌های درست، دقت می‌خواهد. توجه به ریزه‌کاری‌هایی را می‌خواهد که عموم مردم آن‌ها را گرد می‌کنند و نادیده می‌گیرند.

به کسی که همه چیز را گرد می‌کند نمی‌توان اعتماد کرد. کسی که گوش شنوایی برای شنیدن حرف‌های به‌ظاهر پیش‌پاافتادۀ طرف مقابلش ندارد یا کسی که محبت‌های کوچک را دریغ می‌کند، طراح خوبی برای زندگی‌اش نیست.

 

سازۀ رابطه‌ای که این فرد می‌سازد متزلزل است.

رابطه‌های پایدار آن‌هایی هستند که هر جزء کوچک آن، این قدر خوب جوش‌خورده و با دقت و تمرکز برایش وقت صرف شده است که دو طرف حاضرند زیربنای این رابطه با آسودگی حضور پیدا کنند؛

بدون اینکه ترس از ویرانی مداوم داشته باشند.

 

ساختن رابطه چه با خود و چه با دیگران، دقت می‌خواهد:

دقت روی تک‌تک کلمات گفته‌شده، دقت روی تک‌تک کلمات گفته نشده و دریغ شده، دقت روی نحوۀ پر کردن فاصله‌ها و دقت روی خالی کردن فضایی برای دادن آزادی و حق نفس کشیدن به دیگری.

 

اگر بلد نیستی دقت کنی، قید رابطۀ خوب را بزن.

    

«مرد جوانی در پارک بزرگ کاکتوس شهر فونیکس مشغول قدم زدن بود. ناگهان تمام لباس‌هایش را درآورد و شروع کرد به پریدن و غلت زدن روی بوته‌های کوتاه کاکتوس.

افرادی که آنجا بودند او را از بین کاکتوس‌ها بیرون کشیدند و علت کارش را پرسیدند. او پاسخ داد: «در آن لحظه به نظرم فکر خوبی بود.»

 

ویلیام گلسر با بیان این داستان عنوان می‌کند که هر کدام از ما در مواقعی از زندگی به‌نوعی روی کاکتوس غلت زده‌ایم ؛ و تنها به این دلیل این کار را کرده‌ایم که در آن لحظه گمان کرده‌ایم تصمیم درستی است.

ما هر آن در حال انتخاب کردن هستیم. باوجوداینکه «انتخاب کردن» کاری است که هرروز و به صورت مداوم انجام می‌دهیم اما بدون توجه و تمرکز آگاهانه، در این کار خبره نمی‌شویم.

 

برای اینکه به مرور بتوانیم تصمیمات بهتری بگیریم لازم است آگاهانه انتخاب‌های قبلی خود را بررسی کنیم و از انتخاب‌های درست و غلط قبلی تجربیاتی برای انتخاب‌های درست‌تر آینده بسازیم.

اگر این کار را نکنیم محکوم به گرفتن تصمیماتی خواهیم  بود که ممکن است در لحظه درست به نظر برسند و تنها بعد از غلت خوردن در آن است که متوجه شویم انتخاب‌های اشتباهی بوده‌اند.

 

بدتر اینکه ممکن است در آن تصمیم طوری غرق شده باشیم که تنها دیگران موقعیت اسف‌بار ما را ببینند و مجبور شوند ما را از آن موقعیت بیرون بکشند.

ما انسان‌ها آگاهانه خود را رنج نمی‌دهیم اما با بررسی نکردن تصمیمات گذشته و ندیدن غلت‌هایی که روی کاکتوس‌های قبلی زده‌ایم و درس نگرفتن از آن‌ها، ناآگاهانه دست به رنجش خود می‌زنیم.

 

کسانی که بیشتر از یک‌بار روی کاکتوس‌های قبلی غلت می‌زنند آن‌هایی هستند که بدون توجه به تصمیمات اشتباه گذشته، از نحوۀ انتخاب و عملکرد خود اطمینان بیشتری دارند و کمترین تردید را به خود راه می‌دهند.

    

«ژولیت خوشبخت است. خودش چنین می‌گوید و چنین می‌نماید. من حق ندارم، دلیلی ندارم که دراین‌باره شک داشته باشم.

شاید علت آن باشد که این خوشبختی را چنان درخور، چنان آسان به چنگ آمده، چنان «بر قامت دوخته‌شده» می‌بینم که گویی روح را در چنگ خود می‌فشارد.»

 

شادی و خوشبختی چیزی از جنس احساس هستند. اگر کسی حس شادی می‌کند یا عمیقاً احساس خوشبختی دارد، همان‌طور که آندره ژید گفته است هیچ فرد دیگری نمی‌تواند به درست بودن این احساس شک کند.

 

خیلی بهتر است انرژی‌ای که بابت واکاوی احساس دیگران خرج می‌کنیم تا میزان صحت و درست بودن آن را بسنجیم صرف این کنیم که شادی‌های آگاهانه‌ای را در زندگی خودمان ایجاد کنیم.

 

شادی چیزی نیست که همیشه از بیرون به زندگی ما تزریق شود بلکه همان اتفاقی است که فرد آگاهانه می‌تواند آن را ایجاد کند.

 

درست است که شادی نمی‌تواند دائمی، متوالی و همیشگی باشد اما می‌تواند تعداد زیادی از تجربیات خوب تکرارشونده باشد که مدام روح ما را درگیر خود می‌کند.

 

شرط ایجاد یک زندگی شاد و خوشبخت در درجۀ اول داشتن تمرکز بر ارزش‌هایی است که داریم و تلاش برای اینکه تجربه‌هایی را در زندگی ایجاد کنیم که هم‌راستا با این ارزش‌های کلیدی ما باشند.

 

بیکن زیبا می‌گوید که اگر فردی حس می‌کند شادترین فرد روی زمین است احتمالاً هست برخلاف شخصی که گمان می‌کند عاقل‌ترین فرد روی زمین است و البته احمق‌ترین است.

    

تردید بهتر از یقین است

 

«پانصد سال پیش نقشه‌کش‌ها عقیده داشتند کالیفرنیا یک جزیره است. دکترها عقیده داشتند با شکافتن بازوی یک نفر و ایجاد خونریزی می‌توانند هر دردی را درمان کنند. ستاره‌شناس‌ها اعتقاد داشتند خورشید به دور زمین می‌چرخد.»

همۀ حرف‌های مارک مانسون با این مفهوم گفته می‌شود که ما انسان‌ها وقتی چیزی جدید را یاد می‌گیریم، از «اشتباه» به «درست» نمی‌رسیم بلکه از «اشتباه» به اشتباهات کمتر می‌رسیم.

همۀ ما در فرآیند یادگیری از زندگی هستیم. وقتی می‌توانیم درست یاد بگیریم که فراموش نکنیم «درست مطلق» وجود ندارد. آنچه امروز درست است ممکن است فردا اشتباه باشد و این قانون بارها ثابت‌شده است.

 

برای یادگیری بیشتر، بهتر است به جای اینکه در جستجوی یقین باشیم، به دنبال تردید باشیم: تردید نسبت به احساس و عقاید خودمان. وقتی نسبت به همه چیز یقین داریم راه رشد کردن و یادگرفتن را بر روی خودمان می‌بندیم.

اما وقتی به خودمان اجازه می‌دهیم نسبت به اتفاقاتی که برایمان پیش می‌آید تردید کنیم، می‌توانیم امور را از زاویه‌ای تازه نگاه کنیم و بیشتر یاد بگیریم.

 

«هنوز هم افراد زیادی هستند که اعتقاد دارند خوشحالی سرنوشت است نه انتخاب.

فکر می‌کنند عشق چیزی است که خودش اتفاق می‌افتد نه آن چیزی که برای داشتنش باید تلاش کرد.

و هستند افرادی که گمان می‌کنند باید به دنبال کسب ثروت رفت نه اینکه با تبدیل شدن به فردی شایسته می‌توان همه نوع ثروتی را به سمت خود جذب کرد.»

    

مبتدی ماندن راز موفقیت

 

جان، شخصیت اصلی داستان، در صحنه‌ای از فیلم به آپارتمان دوستش در شیکاگو می‌رود. فضایی تنگ و باریک که کمتر از یک متر با ریل قطار فاصله دارد. زمانی که جان روی تخت می‌نشیند قطاری با سرعت عبور می‌کند و همۀ وسایل اتاق را به حرکت درمی‌آورد.

جان می‌پرسد: «روزی چند مرتبه قطار از اینجا رد می‌شود؟» جواب می‌شنود: «آن‌قدر قطار رد می‌شود که دیگر حتی متوجه رد شدنش نمی‌شوی.» و بعد یک چیزی از روی دیوار به زمین می‌افتد.

 

منظور تونی فدل از بیان داستان بالا این است که ما به عنوان یک انسان به همه چیز عادت می‌کنیم. خصوصاً به چیزهایی که هرروز برایمان اتفاق می‌افتد.

درک و توجه به همین واقعیت ساده است که انسان‌های موفق را از افراد منفیِ مأیوسِ مجبور جدا می‌کند. افراد موفق آگاهانه سعی می‌کنند به یک سری از واقعیت‌های تکراری اطرافشان عادت نکنند.

تمام محصولات جدیدی که در اطراف خود می‌بینیم به این دلیل وجود دارند که روزی کسی به شرایط موجود عادت نکرده است. تمام کارآفرینانی که می‌بینیم به وضعیت سخت خود برای کارمندی و کارگری عادت نکردند.

خیلی از ما همه ‌چیز‌دان‌های همه چیز فهم همه چیز نخوان، با سرعت بیشتری عادت می‌کنیم چون همه چیز را از قبل می‌دانیم. کسانی می‌توانند راه‌های جدید را ببینند و اسیر موقعیت فعلی زندگی‌شان نمانند که به دانش، معلومات و دنیای موجود خود شک می‌کنند.

مبتدی ماندن و آماده بودن برای کشف و یادگیری، راز عادت نکردن و درنتیجه موفق شدن است.

    

زندان بی دیوار و زندانیان بی‌حال

 

به دنبال جنگ کرۀ شمالی هزار زندانی امریکایی در اردوگاهی به سر می‌بردند که براساس استانداردها هیچ‌گونه رفتار ظالمانه‌ای با آن‌ها نمی‌شد. آن‌ها غذا و مواد اولیه زندگی را به قدر کافی داشتند، از هیچ‌کدام از شکنجه‌های عرف زندان‌های دنیا در آنجا خبری نبود و اردوگاه توسط سیم‌های خاردار یا نگهبانان مسلح محاصره نشده بود. در واقع زندانی بود بی دیوار.

با این حال هیچ سربازی برای فرار تلاش نمی‌کرد. آن‌ها آن‌قدر در آنجا می‌ماندند تا می‌مردند. میزان مرگ به رقم باورنکردنی 38 درصد رسیده بود. بالاترین میزان مرگ زندانیان در طول جنگ امریکا.

روانشناسی که مسئول بررسی این اوضاع بود گزارشی از چرایی این ماجرا را این‌گونه توصیف می‌کند که سلاح نهایی کره‌ای‌ها بی‌انگیزه کردن زندانیان بود و برای رسیدن به این هدف از این چهار مورداستفاده می‌کردند:

خبرچینی، عیب‌جویی از خود، عدم وفاداری به مافوق و عدم دریافت حمایت عاطفی. زندانیان در قبال خبرچینی هم‌گروهان خود پاداش می‌گرفتند، گروه‌هایی تشکیل می‌دادند و از زندانیان می‌خواستند تا از اعمال بدی که انجام داده‌اند نزد دیگران اعتراف کنند، وظیفه‌ای برای اطاعت از مافوق نداشتند و هرگونه نامۀ محبت‌آمیزی از طرف خانواده‌هایشان را به دست آن‌ها نمی‌دادند.

و این شد که آن شد.

 

همین شرایط را با روزمرگی‌های خودمان که قیاس می‌کنیم متوجه می‌شویم گاهی اوقات خود ما نیز درگیر این جنس «شکنجه‌های نرم» می‌شویم. بدتر اینکه این‌گونه شکنجه‌ها را اغلب خودمان برای خودمان ایجاد می‌کنیم.

وقتی با عیب‌جویی از دیگران فرصتی برای خودمان ایجاد می‌کنیم تا از بند کم‌کاری‌ها و نقاط ضعف خود فرار کنیم، زمانی که مرتب دست به خودسرزنشی می‌زنیم، وقتی از قیدوبند محدودیت‌های لازم و ضروری خود را رها می‌کنیم تا آزادانه‌تر و بی‌پرواتر زندگی کنیم و زمانی که خودمان را از محبت دیگران محروم می‌کنیم، خیلی نرم شروع به مردن می‌کنیم.

 

«مردن نرم» اغلب نرم‌تر از هر شکنجه‌ای اتفاق می‌افتد چون به‌ظاهر زنده هستیم و آن را نمی‌بینیم.

برای رهایی از این خودکشی‌های گاه و بیگاه بهتر است خود را در معرض تحسین، توجه و تشویق کسانی قرار دهیم که دوستمان دارند یا حداقل این وظیفه را خودمان عهده‌دار شویم. اگر این را هم نمی‌توانیم حداقل دست از خودسرزنشی که برای خیلی از ما تبدیل به عادتی شده است که هرروز درگیرش هستیم، برداریم.

و البته لطف بزرگ و ساده‌ای است که تمرکز خود را از روی دیگران برداریم و آن را بر روی خودمان، آن هم نقاط قوت خودمان بتابانیم.

سخت است اما شدنی ست و البته برای زنده ماندن، لازم.

    

درست خراب کنیم

 

جنگ بوده است و مردم ویران شدن بسیاری از خانه‌ها را دیده‌اند و حالا دیگر خود را در خانه‌شان آن‌چنان که روزی آرام و مطمئن بود احساس نمی‌کنند.

چیزهایی هست که درمان نمی‌شود. شاید دوباره چراغی روی میز داشته باشیم و گلدانی گل و عکس‌های عزیزانمان را؛ اما دیگر این چیزها را باور نمی‌کنیم چون یک‌بار مجبور شده‌ایم ترکشان کنیم یا بیهوده در بین آوارها به دنبالشان بگردیم.

ما چنین جنگ‌هایی را بین خودمان و عزیزانمان هم راه می‌اندازیم.

گاهی که اختلافی پیش می‌آید چنان همه چیز را نابود می‌کنیم که بعد از تمام شدن این جنگ به مشکل بزگی برمی‌خوریم که ناتالیا گینزبورگ در چند سطر اول به آن اشاره‌کرده است:

دیگر نمی‌توانیم باور کنیم.

وقتی رابطه‌ای را خراب می‌کنیم (چه با خودمان چه با دیگران) بزرگ‌ترین ضربه، افسردگی، دلخوری، به جا گذاشتن خاطرات بد و ویرانه‌های ظاهری نیست.

بزرگ‌ترین ضربه ایجاد یک ناباوری بزرگ است.

ما به دوباره خوب بودن مشکوک می‌شویم. به خوبی انسان‌های دیگر شک می‌کنیم. به دوباره درست کردن و دوباره ساختن با تصور دوباره خراب شدن عادت می‌کنیم.

 

درست است که همیشه مجبور نیستیم راه شروع‌شده را تا پایان برویم اما حداقل می‌توانیم درست خراب کنیم.

می‌توانیم آن‌قدر تیشه به ریشۀ باورها نزنیم که امکان رویش باورهای تازه نمیرد.

یا این قدر گرد و خاک بلند نکنیم که با فرونشستن آن توان درست نگاه کردن را از دست بدهیم.

 

پیروز جنگ انسانی کسی نیست که ویرانه‌های بیشتری می‌سازد،

کسی است که سازه‌های مرتفع و غلط باورها را طوری فرومی‌ریزد که امکان دیدن افق‌های تازه‌ای از انسانیت هنوز باقی بماند.

    

علم یعنی عشق

کمتر چیزی بدون تغییر می‌ماند.

 

ما هر سال یا قدری انسان‌تر می‌شویم یا بخشی از انسانیت‌مان را با کالایی عوض می‌کنیم.

بی‌وقفه زنده‌ایم اما اغلب اوقات بی‌مکث زندگی نمی‌کنیم.

یا حداقل آگاهانه زندگی نمی‌کنیم.

 

آگاه بودن یعنی لیاقت زنده بودن را داشتن.

 

خیلی چیزها تجربۀ آگاهی به ما می‌بخشند:

دوری، از دست دادن، بیماری، شادی.

 

اما کتاب‌ها به ما آگاهی عمیق می‌بخشند. از همان چیزهایی هستند که به قول نیچه چرایی به ما می‌دهند تا از عهدۀ هر چگونه‌ای برآییم.

با هر کتاب که می‌خوانیم یک‌قدم انسان‌تر می‌شویم.

و قدر دوست داشتن را بیشتر می‌دانیم.

و شاید به همین دلیل است که سیمون جورج می‌گوید:

علم یعنی عشق.

    

«از صمیم قلب حرف بزن حتی اگر صدایت بلرزد.»

 

عمیقاً معتقدم انجام کارهای کوچک و به‌ظاهر پیش‌پاافتاده، شجاعت بزرگ‌تری می‌خواهد تا انجام کارهای بزرگ و عجیبی که احتمالاً ثمرات شگفتی به بار می‌آورد.

 

یکی از دلایلی که نمی‌توانیم تحولی در زندگی‌مان ایجاد کنیم این است که در پی انجام کارهای خارق‌العاده هستیم و به کارهای کوچک و مفیدی که انجام می‌دهیم بها نمی‌دهیم.

این است که قدرت حرف زدن از صمیم قلب را پیدا نمی‌کنیم و به خودباوری نمی‌توانیم برسیم.

ذهن ما قدرت و توان و شهامت فکر کردن به کارهای کوچک را ندارد. این است که مدام صدایمان می‌لرزد.

 

وقتی جملۀ ابتدایی متن از مل رابینز را می‌خواندم به این فکر کردم که ایدۀ بزرگ او و افرادی همانند او که توانسته‌اند هزاران زندگی را نجات دهند یا حداقل زندگی افراد زیادی را

در مسیر درست‌تری هدایت کنند، ایده‌ای ساده و به‌ظاهر پیش‌پاافتاده بوده است.

ایده‌ای که شاید اگر به ذهن خیلی از ما می‌رسید حتی آن را در خلوت برای خودمان هم نمی‌شکافتیم و روی کاغذ نمی‌آوردیم.

 

تنها کاری که این افراد کرده‌اند این است که به افکار کوچک خود احترام گذاشته‌اند، آن‌ها را از صمیم قلب باور کرده‌اند و حتی با وجود ترسیدن هم اجازه داده‌اند تا دیگران دنیا را از چشم آن‌ها ببینند. همین.

 

اگر ارزش قدم‌های کوچکی را که به‌مرورزمان برمی‌داریم متوجه شویم، شایستگی داشتن یک زندگی متعالی و زیباتر را خواهیم داشت.

بیان افکار کوچک‌مان با صدایی لرزان بهتر از مخفی کردن و کشتن آن‌ها برای همیشه است.

    

پایبندی به یک اولویت

پرتاب کردن… چیزی که می‌خورم، وقت خوابم  و کارهایی را که وقت بیداری انجام می‌دهم تعیین می‌کند. پرتاب کردن تعیین می‌کند وقتی پرتاب نمی‌کنم چگونه زندگی کنم.

اگر به این معنا باشد که باید به فلوریدا بیایم و حمام آفتاب نگیرم چون پوستم می‌سوزد و چند روز از پرتاب کردن دور می‌مانم، پس هیچ‌وقت با پیراهن آستین کوتاه زیر آفتاب نمی‌روم. اگر به این معنا باشد که باید با دست چپ سگ‌ها را نوازش کنم و هیزم در آتش بیندازم، این کار را می‌کنم. اگر به این معنا باشد که زمستان‌ها به جای کلوچه‌های شکلاتی، پنیر دلمه‌ای بخورم تا وزنم متعادل بماند پس این کار را می‌کنم…

 

تمام حرف‌های تام سیور ستارۀ بیسبال را می‌شود در یک مفهوم خلاصه کرد: پایبندی به یک اولویت.

چشیدن طعم موفقیت به‌هیچ‌عنوان فرمول پیچیده‌ای ندارد و تماماً در تعهد به یک اولویت خلاصه می‌شود؛ اما خیلی از ما نمی‌خواهیم این واقعیت را بپذیریم چرا؟

چون اگر فرمول موفقیت تا این اندازه ساده و قابل دستیابی باشد چاره‌ای نداریم جز اینکه به خیلی از خواسته‌هایمان نه بگوییم و تنها به یک اولویت بچسبیم. ما این واقعیت را نمی‌پذیریم چون مجبورمان می‌کند دست به عمل بزنیم و دست از ناله کردن و غر زدن برداریم.

 

وفاداری به یک هدف سطح بالا به عشق و اشتیاق نیاز دارد؛ شاید هم به نفرت و انزجار بیشتر نیاز داشته باشد. نفرت از وضعی که در حال حاضر از آن هستیم و تحمل نکردم سطحی که در آن زندگی می‌کنیم.

خوب زندگی کردن، بیشتر از اینکه یک انتخاب باشد، یک وظیفه است.

    

قوی‌ترین زن دنیا

وصله‌ای ناجور بین مردان آلمانی؛ زنی مطلقه که ازدواج مجدد را تجربه کرده است؛کسی که در شرق آلمان بزرگ‌شده و این خود امتیازی منفی برای او تلقی می‌شود؛ رهبری که منفی‌ترین ویژگی او بین سیاستمداران مرد آلمانی، زن بودنش است.

 

حرف از خانم آنگلا مرکل (صدراعظم جمهوری فدرال آلمان) است.

اما من ترجیح می‌دهم وصف او را از زبان علی بندری این‌گونه بشنوم:

 

کسی که سیاست را مانند یک علم نگاه می‌کند. بزرگ‌ترین ارزش‌های او، آزادی و خوشبختی است. قدرت سکوت کردن را می‌فهمد و از ارزش خود کنترلی به خوبی مطلع است. شجاعت ریسک کردن برای ارزش‌هایش را دارد. صبر کردن برای رسیدن موقعیت مناسب و دم فرو بستن به وقت خاموشی، توانسته او را 12 سال در این جایگاه نگه دارد.

 

خیلی سطحی‌نگری بزرگی است که وقتی می‌خواهیم کسی را وصف کنیم، تمرکزمان را بر شرح دادن شکل گوش و سایز دماغ و گذشته‌اش و خانواده‌اش بگذاریم. کوته نگری بزرگی که خیلی وقت‌ها از آن غافل می‌شویم.

مهم نیست آدم‌ها چه بوده‌اند، مهم نیست چه ظاهری دارد و حتی مهم نیست در خلوت خودشان چه می‌کنند. خوب است یاد بگیریم نگاهمان را روی ارزش‌هایی که هر فرد به آن پایبند است بدوزیم و سبک زندگی اجتماعی‌اش را رصد کنیم.

خوب است عادت کنیم به جای ظاهر افراد نوع نگاه و طرز فکرشان را ببینیم، مدل ذهنی‌شان را کنکاش کنیم و کارهای بزرگشان را موشکافانه دنبال کنیم.

 

تاریخ مدام تکرار می‌شود. وقتی به دنبال جنبه‌های سطحی زندگی دیگران هستیم، محکوم به این می‌شویم که قسمت‌های تاریک تاریخ را برای خود تکرار کنیم.

    

در انتظار فاجعه

من با انواع بیماری‌ها دست و پنجه نرم کرده‌ام اما به هیچ‌کدامشان درست و حسابی مبتلا نشده‌ام. از هر کدام فقط آن‌قدر نصیبم شده که حس کنم به غایت ناتوان و بدبختم بدون اینکه بتوانم خودم را باافتخار قربانی یک بیماری لاعلاج بدانم. به جای اینکه مانند رابرت لویی سل بگیرم، فقط مبتلا به سوءهاضمه شدم. چرا من نمی‌توانم یک بیمار تمام‌عیار یا حداقل یک جانورشناس درجه یک باشم؟

 

ما خیلی وقت‌ها به ابزاری نیاز داریم تا خودمان را یک قربانی تمام و عیار نشان دهیم. هر چه موقعیت حادتر باشد بهتر می‌توانیم نقش مظلومی را بازی کنیم که قربانی شرایط است و زندگی تحمیلی را تحمل می‌کند.

 

احساس باربلیون در چنین نوشته‌ای وقتی بیشتر قابل‌درک می‌شود که در قسمتی از زندگی نیاز به تلنگری جدی را احساس می‌کنیم. وقتی‌که گمان می‌کنیم مانند توپی شده‌ایم که درونمان از خلأ پر شده است و هر چه محکم‌تر به ته چاه مشکلات بخورد احتمالاً با قدرت بیشتری به بالا پرتاب می‌شود. همان زمانی که آن‌قدر منتظر بحران می‌مانیم تا تغییری در زندگی خود ایجاد کنیم.

افراد کمی هستند که جسارت تغییر دادن شرایط زندگی خود را دارند پیش از آنکه در دریای مشکلات غرق شده باشند. آن‌ها تمنایی از بیرون ندارند و منتظر فاجعه‌ای نیستند تا به خودشان بیایند.

برای این افراد قدرت درونشان قابل‌تصور است و پیش از آمدن بحران آن را به کار می‌گیرند. چنین افرادی مصداق همان جملۀ معروف هستند که می‌گوید:

 

«ما به امید بهترین‌ها هستیم اما برای بدترین‌ها آماده می‌شویم.»

    

«بیست سال پیش هنگام ترک خانه‌ با خودم عهد کردم که در طول عمر هرگز دو کار را انجام ندهم: هرگز بار دیگر به کلیسا نروم و هرگز بار دیگر تهی‌دست نشوم…

اکنون من در آستانۀ انتخاب نوعی زندگی بودم که در آن از من انتظار می‌رفت هرروز به کلیسای سنت جرج بروم و با حقوقی اندک و معادل حقوق پدرم زندگی کنم.

گذشته به نحوی ناپسند تکرار می‌شود.»

 

در مواجهه با اتفاقات پیش‌بینی‌نشده چه عکس‌العملی دارید؟

احتمالاً یا عهد و پیمانی جدید می‌بندیم و همراه با تغییرات پیش‌آمده نیازهای خود را تغییر می‌دهیم. یا پرانتزی باز می‌کنیم و این دوره از زندگی را که مخالف خواسته‌هایمان بوده به‌طور موقت سر می‌کنیم. یا تسلیم می‌شویم و لب به گلایه می‌گشاییم.

 

تصمیم با ماست که چه برخوردی داشته باشیم؛ اما مسلماً مخرب‌ترین حالت زمانی پیش می‌آید که تصمیم به تسلیم شدن می‌گیریم.

 

اتفاقات هراندازه هم ناگوار باشند باز هم می‌توانیم به دنبال کورسوی امیدی در آن‌ها بگردیم و از دل اتفاقات ناخوشایند، ثمره‌ای ارزشمند را بیرون بکشیم. این ثمره می‌تواند درسی تازه، انگیزه‌ای برای حرکت مجدد، عهد و پیمانی با خود یا زنجیری ناگسستنی بسازد که ما را از امروزمان تا فردایی بهتر حرکت می‌دهد.

 

همان‌طور که چارلز هَندی اشاره می‌کند و اتفاق اشاره‌شده در بالا را بهترین تصمیم عمرش می‌داند که او را وارد دنیای جدیدی کرده است. دنیایی فراخ‌تر.

 

زندگی هیچ‌گاه با روالی خوش و ثابت حرکت نخواهد کرد. پس عاقلانه‌تر است که به دنبال نظمی همیشگی در آن نگردیم تا درنهایت سرخورده و ناامید نشویم. در عوض می‌توانیم در سرپایینی‌های زندگی چشم به نقاطی بدوزیم که می‌تواند صعودهای قدرتمندتری در آینده برایمان ایجاد کند.

 

پایان هر عهد و پیمانی می‌تواند شروعی دوباره برای عهدی باشکوه‌تر باشد.

    

زندگی با زبان یا بی‌زبان؟

«ما با استفاده از زبان، زندگی خلق می‌کنیم. بدون زبان به شامپانزه‌ها شبیه می‌شویم.

به زیبایی حرکت زوج‌های اسکیت باز در مسابقات المپیک فکر کنید. بدون تردید آن‌ها برای رسیدن به این هماهنگی باید مدت‌ها باهم صحبت و تمرین کرده باشند. آن‌ها با حرف زدن باهم کارشان را می‌آموزند.

غازها هم به هنگام پرواز دسته‌جمعی، هماهنگی خاصی دارند. اما این هماهنگی ناشی از غریزۀ آن‌هاست نه استفاده از زبان.»

 

وقتی این چند سطر از ماتیو باد را می‌خوانیم هماهنگی یا ناهماهنگی خیلی از زندگی‌ها در ذهنمان تداعی می‌شود. ما ظاهر یک زندگی ناهماهنگ را می‌بینیم و کمتر به این فکر می‌کنیم که «استفادۀ نادرست از زبان» است که باعث چنین آشفتگی شده است.

 

خیلی‌ها یک زندگی هماهنگ و منظم، همچون حرکت مرتب غازها را می‌خواهند و ترجیح می‌دهند چنین هماهنگی از دل غریزه بیرون بزند.

 

فراموش می‌کنند داشتن صلاحیت زبانی و هنرمندی در کاربرد درست کلام است که یک زندگی را می‌تواند به قعر خوشبختی یا به قلۀ ناکامی بکشاند.

 

اما مهم‌تر از همۀ این‌ها، زبانی است که به کمک آن با خودمان صحبت می‌کنیم. وقتی در خلوت خودمان را صدا می‌زنیم و شروع به صحبت کردن با خودمان می‌کنیم. ناسزا می‌گوییم، سرزنش می‌کنیم، با تردید حرف می‌زنیم یا نه، اکثراً لب به تحسین و تقویت و تشویق خود می‌گشاییم.

 

ظاهر زندگی ما و دیگران گویای زبانی است که در خلوت به کار می‌بریم.

 

یک زندگی آشفته پر است از فلج کلمات درست و هجوم هولناک کلمات نادرست. همان‌طور که از یک زندگی شاد و خوشبخت که با ریتم منظمی حرکت می‌کند، فریاد کلماتی مناسب به گوش می‌رسد که در خلوت و دور از حضور دیگران بیان می‌شود.

 

هر یک کلمه، قدرت تخریب یا ساختن چندین زندگی را دارد.

می‌توانیم از این موهبت استفاده کنیم و حداقل زندگی خودمان را با آن درست بسازیم.

    

یادگیری یا یادگیری‌زدایی

فضاپیمای کلمبیا در حالی آمادۀ جدا شدن از پایگاه و پرتاب به فضا بود که کاملاً بی‌نقص شناسایی‌شده بود. چندین تن از بزرگ‌ترین دانشمندان هوافضا بر عدم وجود مشکل جدی برای آن، توافق داشتند.

در این میان یک تکنسین ساده از وجود ایرادی در بخشی از فضاپیما خبر داد. در آن شرایط به هیچ‌وجه اظهارات چنین فردی نه شنیده می‌شد و نه قابل‌باور بود. درنهایت فضاپیما قبل از ورود به فضا و هنگام خارج شدن از جو زمین، منفجر شد.

همۀ ما خیلی وقت‌ها در محیطی قرار می‌گیریم که دانش، اطلاعات و تخصص خود را برتر از دیگران می‌پنداریم. در این مواقع گوش‌های ما برای شنیدن مطالب تازه و خصوصاً حرف‌های مخالف، کاملاً بسته هستند.

فراموش می‌کنیم که خیلی وقت‌ها برای ساختن خانه‌ای نو از باورها، لازم است خانه‌های ذهنی و قدیمی خود را خراب کنیم و با یادگیری‌زدایی، تا حد امکان از دانسته‌های قبلی خود فاصله بگیریم یا حداقل به آن‌ها تردید کنیم.

ما اسیر دانسته‌هایمان هستیم و با آن‌ها حصاری به دور ذهن خود کشیده‌ایم و اجازۀ دیدن و شنیدن نظرات مخالفت را به خود نمی‌دهیم.

در حالی که به همان اندازه که یادگیری مهم است، یادگیری زدایی هم لازم است. تردید کردن به دانسته‌های خود نه‌تنها نشانۀ ضعف نیست که یکی از نشانه‌های قدرت و عزت‌نفس بالاست. با چتر بسته نمی‌توان پرواز کرد.

یاد نگرفتن و خودتأییدی خوشایندتر از یادگیری‌های جدید است اما مشکلش این است که شکست‌های پی‌درپی برایمان می‌سازد و از رشد شخصیت ما جلوگیری می‌کند.

برتراند راسل درست می‌گوید که «مشکل دنیا این است که احمق‌ها و خرافاتی‌ها همیشه خیلی از خودشان خاطر‌‌جمع هستند و خردمندها پر از شک و تردید.»

    

معماری بنای شخصیت

«باید اعتراف کنم که گردشگر خوبی نیستم.

از دیدن دیدنی‌های مشهور یا سلانه‌سلانه رفتن در بالا و پایین ساختمان‌های قدیمی، برای این‌که بگویم آن‌ها را دیده‌ام یا عکسی بگیرم و به یادگار در مجموعه یادگاری‌هایم نگه‌دارم، لذت نمی‌برم.

اگر دقیق‌تر بگویم، من شخصی هستم که شاید بتوان گفت گردشگر جامعه‌شناسی است. می‌خواهم ببینم فلان کشور چطور اداره می‌شود و مردمش چگونه زندگی می‌کنند.»

بعضی‌ها از ماندن در گذشته لذت می‌برند. اگر پای حرفشان بنشینی بارها به تو خواهند گفت که گذشته چقدر باشکوه بوده و حیف که تمام شده است.

گذشته برای آن‌ها مانند بنایی تاریخی است که با دقت نگاهش می‌کنند، عکس‌های ذهنی از جای‌جای آن می‌گیرند و به قول چارلز هندی سلانه‌سلانه زندگی‌شان را با بالا و پایین رفتن از خاطراتشان سپری می‌کنند.

اما بعضی دیگر فرصتی برای مبهوت ماندن در گذشته ندارند.

این‌ها معمار سرنوشت خود هستند.

همان کسانی که این قدر دل‌مشغول و مشعوف ساختن‌های جدید هستند که فرصت غرق شدن در گذشته‌های از دست رفته را ندارند. این‌ها افرادی هستند که بنای عظیمی از شخصیت و زندگی برای خود می‌سازند و کسانی که آن‌ها را می‌شناسند می‌توانند زیر سایۀ این بنا، ترس‌هایشان را ببازند نه خودشان را.

بد نیست ما هم به جای ورق زدن مداوم گذشته چند وقت یک‌بار از خود بپرسیم:

آیا بنایی از شخصیت برای خود ساخته‌ام تا نه‌فقط خودم بلکه دیگرانی هم حاضر باشند زیر سایه‌اش با آسودگی نفس بکشند؟

    

«اولین بار دیوانه‌وار عاشق ونیز شدم. امروز که آن را دیدم هم فکر می‌کنم عاشقش هستم ولی اگر قرار بر ازدواج باشد، ازدواجمان مصلحتی خواهد بود.»

-روبن داریو

دیدن شهرها و کشورهای جدید مثل خیلی از اولین دیدار آدم‌ها می‌تونه یه حس شادی توأم با سرخوردگی خفیف یا شدید داشته باشه.

 

انگار جذابیت ماجرا بیشتر وقت‌ها تو ابهام و جست‌وجو کردنه نه تو به دست آوردن و از نزدیک ملاقات کردن.

 

چون وقتی چیزی رو از نزدیک می‌بینیم سعی می‌کنیم قطعات اون تصویر رو با چیزی که توی ذهن خودمون ساخته بودیم تطبیق بدیم. از اونجایی که این قطعات پازل به طور کامل روی‌هم چفت‌وبست نمیشه، یه سرخوردگی مقطعی رو احساس می‌کنیم.

 

ما عموما عادت نداریم از دیدن چیزهای ساده شگفت‌زده بشیم به همین خاطر محکوم به این هستیم که بعد از انتظار کشیدن برای رسیدن به یه نفر، برای رسیدن به یه هدف و برای محقق شدن رویایی که مدت‌ها در سر داشتیم، سرخوردگی رو تجربه کنیم.

 

اما وقتی عادت می‌کنیم به پیشرفت‌های کوچیکون احترام بذاریم،

وقتی تلاش می‌کنیم تا از نداشته‌هامون برای خودمون بت نسازیم،

وقتی بیشتر انرژی‌مون رو برای خوشحال کردن خودمون، روی خودمون سرمایه‌گذاری می‌کنیم نه روی دیگران،

اون وقت سرخوردگی کمتری احساس می‌کنیم؛

ضمن اینکه شادی‌های بیشتر و عمیق‌تری رو تجربه می‌کنیم.

    

کندذهن باشید و فراموشکار

«همۀ وجودم پر از ترک است و از هر سو نشت می‌کنم.

حس می‌کنم وقتی حافظه بار زیادی را با خود حمل می‌کند درست مثل اسبی که به خاطر بار سنگین رم می‌کند، وحشت‌زده می‌شود و بار خود را زمین می‌اندازد.

حافظه ابزار فوق‌العاده سودمندی است و بدون آن کار قضاوت دشوار می‌شود. همان چیزی که من کلاً از آن بی‌بهره‌ام. مغز من مانند مهمانی‌ای به صرف چای خوردن است که به نظر می‌رسد همۀ مهمانانش چرت می‌زنند.»

 

از نویسنده‌ای پرکار و انسانی مانند دومونتنی که توانسته طی قرن‌ها همچنان تأثیرگذار باشد این‌گونه می‌شنویم که راه درست زندگی کردن، کندذهن بودن و فراموش کردن اکثر دانسته‌هاست.

می‌دانم که این حرف با روحیات غالب ما و آنچه طی سال‌ها به ما دیکته شده تفاوت دارد اما قابل تأمل است. خصوصاً در عصری که به‌نوعی خیلی از انسان‌ها به «سندروم طبل‌های پر صدای توخالی» تبدیل‌شده‌اند.

 

وقتی همیشه به حافظۀ خود اتکا نمی‌کنیم، می‌توانیم آنچه را می‌بینیم با دل و جان درک کنیم؛ خلاقیت وقتی رشد می‌کند که درِ ذهن را به روی اتفاقات تازه باز بگذاریم. وقتی سعی نمی‌کنیم هر چیزی را با دانسته‌های قبلی خود تطبیق بدهیم، درواقع به خلاقیتمان اجازه می‌دهیم تا از پشتِ پرده بیرون بیاید و نقش بازی کند.

 

کندذهن بودن کمک می‌کند تا هر چیزی تر و تازه بماند. اگر به این سعادت دچار هستیم بهتر است به آن ببالیم و اگرنه خوب است که گاهی به حافظۀ خود شک کنیم و کنارش بزنیم تا بتوانیم از جهان، بیشتر یاد بگیریم.

 

کسی که همه چیز را می‌داند زود و زیاد می‌بازد.

    

آدم‌هایی که خودشان را به گذشته تبعید کرده‌اند…

آن‌هایی هستند که رضایت و شادمانی را در مرور پیوستۀ خاطرات تاریخ گذشته و حسرت بازگشت محال آن روزها تجربه می‌کنند؛

 

در مقابل آدم‌هایی هستند که خودشان را از نسل آیندگان می‌دانند.

آیندگانی که زحمت تجربۀ خوشی و ناکامی‌های گذشته را بر خود هموار کرده‌اند،

و آینده‌ای وسیع‌تر از پیش، پیش روی خیالشان فرش می‌کنند.

 

تبعیدشدگان محکوم به ناکامی‌اند و آیندگان مغلوب نو شدن مداوم و پیوسته.

 

به گمان خودتان در تبعید گذشته‌اید یا در آزادیِ خیالِ آینده؟

    

ما برای آفریدن، آفریده شده‌ایم.

گاهی تنها کاری که باید بکنی این است که سطحِ یک درد یا سطح یک پیشامد دلخراش را خراش بدهی.

 

یعنی تلاش کنی آن را عمیق‌تر ببینی.

 

مانند خونِ زیر پوست، می‌توانی شاهد باشی که چطور به‌یک‌باره حقیقت از آن بیرون می‌جهد.

 

تا بوده فکر کردن سخت بوده است.

 

شاید به همین خاطر است که اغلب ما به بیماری‌هایی ازاین‌دست مبتلا می‌شویم:

 

بی‌حوصلگی،

 

بیکاری،

 

افسردگی کردن.

 

 

این‌همه چیز در اطرافمان وجود دارد که می‌توانیم سطحشان را خراش بدهیم.

 

این‌همه آگاهی هست که زیر پوست یک رویداد یا یک اتفاق، بی تکان مانده و منتظر است تا زاده شود.

 

احتمالاً منظور از اینکه گفته می‌شود ما توانایی خلق کردن داریم هم همین است.

 

یعنی می‌توانیم از سطح فراتر برویم.

 

 

اگر با بیماری درگیریم،

 

اگر مشکل معیشتی داریم،

 

اگر با دل‌تنگی درخور هستیم،

 

اگر تنهاییم،

شاید زمان آن است که هرکدام از این‌ها را خراش بدهیم.

خراشی کوچک که موهبت رسیدن به یک حقیقتِ ناب را به همراه دارد.

ما برای آفریدن، آفریده‌شده‌ایم.

آفرینشِ آگاهی زیباترین جلوۀ آفریدن است.

    

قدمتِ درد بسیار فراتر از قدمت شادمانی است…

گواهش هم درد و رنج به هنگام تولد و بعدازآن تا رسیدن به مرحلۀ آگاهی نسبی است.

 

طبیعتِ ما با رنج اُخت بیشتری دارد.

بهتر است این قضیه را به نفع خود تمام کنیم.

 

پس بیراه نیست که روی شانه‌های غم‌هایمان بایستیم و دنیا را از اوج خودش نظاره کنیم.

 

هر مشکل با همۀ تلخی‌هایش، فرصتی برای تعلیم دادن خویش است.

افرادی که از زندگی رضایت بیشتری دارند، همواره تلاش کرده‌اند بر فراز شانه‌های مشکلاتشان بایستند.

 

در قدم اول باید بپذیریم که زندگی بدون مشکل نه شدنی است نه پرمفهوم.

در قدم بعد به خودمان یادآوری کنیم که درد و رنج با گذر زمان فروکش می‌کند.

و به مرحله‌ای برسیم که پشت نقاب دردهایمان، انسانیت را ببینیم؛

و این فرصت را به خود بدهیم که در کنار تحمل درد رشد کنیم، انسان‌تر شویم، قوی‌تر شویم و تجربه‌ای خوب را به جهان ارائه کنیم.

 

شما با دردهایتان چه تجربه‌ای می‌توانید به دیگران هدیه کنید؟

    

مینیمالیسم را به زندگی‌ات بیاور

من با آوردن این گلدان کوچک به خانه‌ام دارم تمرین دیدن جزئیات و مراقبت از آن‌ها را می‌کنم.

عمیقاً معتقدم در دیدن جزئیات ساده لذتی هست که در اتفاقات بزرگ و بی‌همتای زندگی نیست:

 

آدم‌ها دقیقاً به خاطر تلنبار غصه‌های کوچک است که از هم دل‌زده می‌شوند.

همان‌طور که به خاطر توجهات کوچک، عاشق هم می‌مانند.

آدم‌های بزرگ، سادگی و جزئیات کوچک را خوب می‌فهمند.

از آنها یاد بگیریم:

 

از دیویدلینچ یاد گرفتم که روی بافت یک کیک می‌شود بیشتر دقیق شد. همین‌طور روی پوست یک درخت. دقت که می‌کنی بافت آن شگفت‌انگیز است.

از نسیم طالب یاد گرفتم هیچ‌وقت دنبال قطار ندوم و با همین کار کوچک تسلط خودم را روی زندگی تمرین کنم.

از دن اریلی یاد گرفتم برای گرفتن تصمیمات بزرگ، قاعده‌های بزرگ را رها کنم و زیر سنگ‌ها را هم برای دیدن و جستجوی جزئیات بکاوم.

از دوستانم یاد گرفتم بعد از مدتی تجدیددیدار به‌جای گفتن «چرا خبری ازت نیست؟» می‌شود گفت «خوشحالم که حالا می‌بینمت» بدون طعنه‌ای و بدون انتظاری.

رعایت همین قاعده‌های کوچک و توجه به جزئیات پیش‌پاافتاده از ما انسان‌هایی متمایز می سازد.

فرمول پیشرفت کردن خیلی ساده‌تر از چیزی است که در ابتدا ممکن است به ذهن خطور کند. مثلاً فرمولی به سادگی این قاعده:

«چیزی را برای مراقبت کردن پیدا کن.»

 

هر چیزی می‌تواند یک گزینۀ مناسب برای مراقبت کردن باشد:

یک انسان.

یک گلدان.

یک حیوان غیرخانگی.

یک باور.

یک کتابخانه حتی.

 

وقتی به مراقبت کردن از چیزی سخت متعهد بمانی، مجبور می‌شوی هرروز بیشتر شوی.

این‌قدر بیشتر که جنبه‌های برتر خودت را در فرآیند مراقبت پیدا می‌کنی.

    

آمده بود تا باهم نگاه کنیم…

همین!

و چه دلیلی زیباتر از این برای آمدن می‌تواند باشد؟

 

و چه عمیق نگاه کردیم،

به صدای باران.

به صدای سکوت.

به شبی که روز می‌شود و روزی که شب.

به راز خلقت در یک انگشت؛

و به یک کتاب.

    

کوچه‌های برلین خیسِ باران بود…

او قدم زنان سخت مشغول مُردن بود.

تورقِ دفتر عمرش هرروز 24 ساعت طول می‌کشید؛

و هرروز یک قدمِ تازه به‌سوی مرگ برمی‌داشت.

 

به این فکر می‌کرد شاید عمری اشتباه کرده که گمان برده باید کار بزرگی انجام دهد تا به‌واقع زیستن را تجربه کرده باشد.

شاید بهتر بود به‌جای تقلا زدن برای برداشتن تکه‌های دور از دسترس زندگی، فقط عشق را تجربه می‌کرد.

 

حالا می دانست همین‌که بتواند چیزی یا کسی را عمیق دوست بدارد، می‌تواند یقین پیدا کند که تجربۀ نزیسته‌ای در این جهان نخواهد داشت.

می‌دانی آن یک نفر که بود؟ یا چه کسی می تواند باشد؟

من. تو و همۀ ما. در هر جایی با یا بی‌شباهت به کوچه‌های خیسِ برلین.

 

همۀ ما که هرروز سخت مشغول مُردنیم. بی‌وقفه.

و فقط وقتی می‌توانیم ادعا کنیم که سخت مشغول زندگی کردنیم که چیزی یا کسی را سخت دوست بداریم. بی‌وقفه.

    

بعضی چیزها که از چشم دورتر می‌شوند، حقیرتر و کوچک به نظر می‌رسند.

مثل فرد موفقی که وقتی از استانداردهای اطرافیانش فاصله می‌گیرد و زندگی متفاوتی برای خود می‌سازد، به‌هرحال بهانه‌ای برای کوچک‌تر دیدن و فهمیدن او پیدا می‌شود.

 

اما بعضی چیزها با در دسترس نبودن و دورتر بودن، عزیزتر و ارجمندتر می‌شوند:

 

یقیناً اگر کتاب‌ها گران‌تر بودند، ارزشمندتر بودند.

 

اگر فارسی‌زبان نبودیم و فارسی را دورتر و دیرتر یاد می‌گرفتیم، کلمات برایمان ارزشمندتر بودند.

 

اگر احتمال از دست دادن عزیزانمان را به خود یادآوری می‌کردیم، قدرشان را بیشتر می‌دانستیم.

 

اگر باور می‌کردیم و ایمان می‌آوردیم که مرگ ممکن است تا ثانیه‌ای دیگر روی دهد، زندگی را بیشتر می‌فهمیدیم.

 

تصور نزدیک بودن این‌ها، ارجشان را در ذهنمان کمرنگ کرده است.

کاش خودآگاه دستی بالا بزنیم و آن‌ها را از فاصله‌ای قدری دورتر ببینیم.

    

مانند پاسکال که گفت: «من نمی‌دانم خدا هست یا نه. اگر او نباشد من می‌دانم بی‌خدا بودن چیزی برایم ندارد. اما اگر او باشد منِ بی‌خدا چیز زیادی از دست می‌دهم. به همین دلیل است که من به وجود خدا باور دارم.

برای ما هم خیلی وقت‌ها ماجرای تصمیم‌گیری‌مان همین است.

 

نمی‌دانیم آیا با کاری که شروع می‌کنیم موفق می‌شویم یا شکست می‌خوریم؟

نمی‌دانیم با عملی کردن فکری که در سر داریم چه بر ما خواهد گذشت.

مهم هم نیست این‌ها را بدانیم.

 

مهم این است که خیلی ساده می‌توانیم حدس بزنیم اگر شروع به انجام کار نکنیم چه بر سرمان خواهد آمد.

مهم این است که می‌توانیم پیامدهای کارهایی که انجام نمی‌دهیم یا عواقب کارهایی که می‌کنیم را تا حد زیادی به‌درستی حدس بزنیم.

این‌ها برای تصمیم‌گیری ما کافی هستند.

    

«با یه زگیل، جوش یا چیزی مانند این روی دست‌وپاشون پیش مادربزرگم می‌اومدند. اون دور این جوش رو با دایره‌ای می‌پوشوند و مسدود می‌کرد. چیزی نمی‌گذشت که زگیل یا جوش از درون خشک می‌شد و می‌افتاد…

همۀ ماها تو یه سری دایره های اجتماعی و فرهنگی زندگی می کنیم. ما در یه خانواده، ملت و طبقه خاص به دنیا اومدیم. اما اگه هیچ ارتباطی با دنیاهایی ورای دنیای امنی که برگزیدیم نداشته باشیم ما هم در معرض خطر خشک شدن از درون قرار داریم.»

 

از الیف شافاک یاد گرفتم که اگر بخوام چیزی رو تو زندگی خراب کنم، خواه چیزی به کوچکی یه جوش یا چیزی به بزرگی روح انسان، تنها کاری که باید انجام بدم اینه که اون رو در محدوده‌ای، مسدود کنم.

 

هر کدوم از ما دایره‌هایی به دور خودمون داریم که محدودۀ فهم و آگاهی‌مون رو از دنیا مشخص می‌کنه.

دایره‌هایی که وقتی تو اون‌ها هستیم راحتیم. اما این راحتی ممکنه خیلی وقت‌ها به قیمت مرگمون تموم بشه. محدودیت‌هایی که به دور خودمون پیچیدیم ممکنه ما رو از درون خشک کنه.

همین طور محدودیت‌هایی که به دور نزدیکانمون می پیچیم و انتظار داریم فقط تو اون حیطه بمونن و بیرون نزنن.

 

برای اینکه بتونیم دنیاهای بزرگ‌تر رو تجربه کنیم، برای اینکه رشد کنیم و به انسان بزرگ‌تری تبدیل بشیم، یا حداقل فقط برای اینکه انسانیت، شخصیت و آگاهی ما خشک نشه، گاهی لازمه از این محدودیت‌هامون بیرون بزنیم.

 

مثلاً اگر همیشه سکوت می‌کنیم، شاید وقتشه حرف زدن رو بیشتر تمرین کنیم؛

یا اگر همیشه حرفمون رو می‌زنیم شاید وقتشه سکوت کنیم.

 

توی روابطمون، کارمون و حتی توی هدفگذاری‌هامون، باید دقت کنیم و از خودمون بپرسیم آیا من بیرون دایره‌ای که همیشه خودم رو توش محصور کردم رو هم دیدم؟

آیا سعی کردم یه جنبۀ تازۀ زندگی رو به‌واسطۀ این رابطه یا این کار تجربه کنم؟

 

بدترین اتفاقی که موندن در دایره‌های امن ایجاد می‌کنه، از دست دادن بخش بزرگی از احساسات و روحیۀ ماست.

و بزرگ‌ترین منفعتی که داره، لمس کردن جنبه‌های تازه‌ای از انسانیت، زندگی و خلاقیت‌مون هست.

    

اگر قرار باشد تمام برنامه‌های تلفنم را حذف کنم و فقط یکی را نگه‌دارم، احتمالاً رکوردر یا برنامۀ ضبط صدا اولین گزینه‌ام خواهد بود…

این برنامه اجازه می‌دهد همه چیز را در دنیای خودت شفاف کنی، تحلیل کنی، بلندبلند فکر کنی و فرصتی برای بهتر تصمیم گرفتن فراهم کنی.

 

برون ریزی ذهنی کمک می‌کند تا بهترین تصمیم‌ها را بگیریم.

 

پیشنهاد می‌کنم وقتی ایده‌ای به ذهنتان می‌رسد، رکوردر را روشن کنید و با خودتان بلند حرف بزنید.

وقتی دلخوری، نگرانی یا اندوهی دارید، صدای‌تان را برای خودتان ضبط کنید.

وقتی کارتان گره می‌خورد و نمی‌توانید راه چاره را پیدا کنید، شروع به حرف زدن و ضبط کردن کنید.

 

این برنامه می‌تواند همان گوشِ شنوایی باشد که هرلحظه آماده برای شنیدن و ارتقا دادن ماست.

 

به این ترتیب تلفن ما وسیله‌ای برای بهتر ارتباط برقرار کردن با خودمان خواهد شد نه صرفاً وسیله‌ای در خدمت دیگران.

    

ردپای بی نظمی

هرجایی که می‌بینید کاری پیش نمی‌ره، به دنبال ردپای بی‌نظمی باشید.

 

هر اعتراضی که به گوشه‌ای از زندگی شخصی‌تون دارید، دنبال بی‌نظمی‌های شخصی بگردید.

منظورم نظم شخصی و نظم فکریه.

 

یعنی ممکنه کاری که باید در موعد مشخصی انجام می‌شده به تأخیر افتاده باشه.

ممکنه نتونسته باشید بین انجام کارهای مختلف اولویت‌بندی کنید و کارهایی که اولویت کمتری دارند رو به دلیل راحت‌تر بودنشون به کارهای سخت‌تر ترجیح داده باشید.

ممکنه بی‌نظمی در ساعت خوابیدن، ساعت تفریح کردن، ساعت فکر کردن یا ساعت اقدام کردن داشته باشید.

حداقل فایدۀ توجه به بی‌نظمی‌های ریزودرشتی که داریم اینه که این توجه، زمینه‌ساز شکل‌گیری یه سری عادت‌های روزانه میشه.

این عادت‌ها به‌مرورزمان شخصیتی باثبات‌تر و طرز فکری عمیق‌تر برای ما می سازه.

و همۀ این‌ها درنهایت به‌نوعی نظم درونی تبدیل میشه که نتیجه‌اش رو در قالب دستاوردهای بزرگ بیرونی می‌تونیم ببینیم.

خیلی از موفقیت‌های بزرگ فقط به دلیل پایبندی روزانه به یک عادت خوب و نظم در انجام کار مشخص روزانه، شکل‌گرفته.

 

جایی خوندم: «تصمیم بگیرید یا قصه‌هاتون رو برای همیشه دور بریزید یا تعریف‌شون کنید.»

 

فکر کردم اگر قصۀ غصه‌ای داریم که این قدر برامون مهم و ارزشمنده که قابل دور انداختن نیست و تو خلوتمون مدام تکرارش می‌کنیم، برای حل کردنش چاره‌ای نداریم جز اینکه تعریفش کنیم.

و برای تعریف کردن این قصه چه کسی بهتر از خودمون؟

 

اصولاً اختلالات و نگرانی‌هایی که اسم نداشته باشند، مثل مسئله‌ای هستند که صورت مشخص و شفافی نداره و قاعدتاً نمیشه براش راه‌حلی پیدا کرد.

 

حرف زدن از قصه هامون، خصوصاً روی کاغذ و در خلوت خودمون، به دل‌مشغولی‌ها و اختلالات ذهنی‌مون اسمی تازه میده و در این صورت احتمال حل شدنش خیلی بیشتر خواهد شد.

 

به یه جرعه شجاعت نیاز داریم تا زمان بذاریم و از قصه‌ها‌مون برای خودمون بگیم.

با خرج کردن این شجاعت می‌فهمیم که قصۀ آزاردهندۀ هر شب ما، می‌تونه پایانی متفاوتی بگیره یا تبدیل به پیش درآمدی بشه برای رسیدن به دستاوردهای ارزشمندی تو زندگیمون.

    

دردِ زندگی نکردن

می‌دانی!

کتاب خواندن مثل نفس کشیدن، یک‌جور جبر شیرین است.

 

نمی‌توانی به بهانۀ اینکه فراموشش می‌کنی، کنارش بگذاری.

نمی‌توانی حتی احساس کنی از آن بی‌نیازی.

 

بدون اغراق، خیلی وقت‌ها کتاب خواندن از نفس کشیدن هم مهم‌تر می‌شود.

 

تو نفس می‌کشی تا زنده بمانی.

آن‌هم کاملاً ناخودآگاه.

اما کتاب می‌خوانی تا یاد بگیری چطور زندگی هم بکنی. (نه اینکه فقط زنده بمانی.)

آن‌هم کاملاً خودآگاه.

نمی‌شناسم کسی را که تماشای بی‌روح زندگی را از دور، به غوطه‌ور شدن و غلت خوردن در زیبایی آن ترجیح بدهد.

کتاب‌ها همان شیب‌های تند و هموار و سبزی هستند که تو خودت را به آن می‌سپاری و تا ژرفای زنده ماندن و درست زندگی کردن، رویش غلت می‌خوری.

کتاب که نخوانی، محکوم به تحملِ دردِ زندگی نکردنی.

نمی‌ارزد فقط زنده بمانی.

روزهای بی‌وزنی

 

همیشه می‌گویند آدم‌ها از تغییر کردن می‌ترسند؛

اما من فکر می‌کنم آدم‌ها بیشتر از اینکه از تغییر کردن خودشان بترسند، از تغییر دیگران، خصوصاً پیشرفت اطرافیانشان واهمه دارند.

 

مواقعی در زندگی هر فردی پیش می‌آید که پوست قدیمی‌اش را می‌کَند و بیرون می‌زند و راهش را عوض می‌کند.

و این برای دیگران آزاردهنده است. آن‌ها نمی‌توانند این تغییر را هضم کنند.

 

نمی‌توانند باور کنند تو خودِ قبلی‌ات را پشت سر گذاشته‌ای یا شاید هم عمیق‌تر، از روی خودت رد شده‌ای تا دنیای بهتری را بسازی.

وقتی خودِ قبلی‌ات را کنار می‌گذاری و حس می‌کنی دیگر لازمش نداری، تا مغز استخوان دیگران را می‌ترسانی.

می‌شوی آیینه‌ای که بی‌لیاقتی‌شان را به تصویر می‌کشی.

برای اینکه دوست‌داشتنی باقی بمانی باید به همان روزهای بی‌وزنی و پوچی برگردی که چگالی ندارند و از اینکه مدام در حال ساختن باشی و روزهایت را پربار کنی، دست بکشی. باید همان آدم قبلی را زنده کنی. یعنی باید نقش بازی کنی. بازی‌ای که عینِ نمایش شکست بر روی صحنۀ تئاترِ زندگی، توی ذوق می‌زند.زندگی همین است. گاهی تو محکومی به‌پیش رفتن و ساختن‌های بزرگ‌تر و پشت سر گذاشتن آن‌هایی که همگام تو نیستند.

    

دل آدم هزار راه که نه…

هزار بیراهه می‌رود.

انگار باید چیزی باشد که دلت را به بند بکشد و زنجیرش کند؛

تا بماند و بسازد و برایت دستاورد خلق کند.

چیزی مثل یک هدف بزرگ‌تر از خودت،

یا چیزی مثل یک احساس سرشار

که این‌قدر بزرگ باشد که

در ظرف احساس فعلی‌ات نگنجد

و از هر طرف مغزت بیرون بزند.

وقتی قلبت را به یک هدف و تنها یک هدف گره می‌زنی،

حالا دلت هزار راه می‌رود که همگی به آن هدف ختم می‌شود.

هر چیزی برایت حکم یک نشانه را پیدا می‌کند که مسیر را نشانت دهد.

هر روز جدید، مسیری می‌شود برای یک قدم نزدیک‌تر شدن به هدفت؛

و این‌گونه می‌شود که بزرگ‌ترین آزادی روحی را

در یک محدودیت تجربه می‌کنی.

در تعهد قلبی به یک هدف.

 

آزادترین انسان‌ها کسانی هستند که

بدون اجباری از بیرون

محدودیت‌هایی برای خود تعریف می‌کنند و سخت به آن پایبند می‌مانند.

چمدانی که هر جا می‌رویم با خودمان حملش می‌کنیم،

قصه‌های ماست.

قصه‌هایی که از خودمان برای گفتن داریم.

 

و بیشترین چیزی که در زندگی برایمان قصه می‌سازد، تعلقات ما هستند.

داستان زندگی هرکدام از ما، داستانِ تعلقات ماست.

 

و برای اینکه قصه‌های بهتری برای گفتن داشته باشیم،

باید تعلقات بزرگ‌تری برای خودمان بسازیم.

تعلقات بزرگی که این مفاهیم را در خود دارند:

 

تعهد به یک هدف

تلاش

انسانیت

عشق

و شاید بزرگ‌تر از همه،

صداقت.

    

هرکسی زمانی در زندگی‌اش این دغدغه را دارد…

که یک صبحی بیدار شود و یک جای خالی را ببیند.

جای خالی یک نگاه

جای خالی صدای یک خنده

جای خالی یک احوال‌پرسی ساده

جای خالی یک آغوش

و بدتر از همه، جای خالی یک احساسِ تعلق.

 

و این جای خالی آدم را از درون خالی می‌کند.

پر از خلأ می‌شوی

دیگر روی زمین بند نمی‌مانی

زندگی می‌کنی، راه می‌روی، شاید می‌خندی

اما بعد از مدتی می‌فهمی

 

همراه با تعلق‌ات رفته‌ای؛

و تنها یک تنِ خالی برایت باقی مانده.

خوب است می‌توانیم این تلخی‌ها را تصور کنیم

و فرصتی را برای عشق ورزیدن از دست ندهیم.

    

فرسودگی‌هایت را رنگ نزن

 

«وقتی ساختمانی قدیمی یا پلی فرسوده را می‌بینی، شاهد همکاری طبیعت و انسانی.

اگر چنین سازه‌ای را رنگ بزنی، بُعد جادویی خود را از دست می‌دهد؛

اما اگر بگذاری قدیمی بماند، آنگاه سازه‌ای انسانی خواهد بود که طبیعت چیزی به آن افزوده است.

جلوه‌ای بسیار طبیعی و زیبا خواهد شد.»

دیوید لینچ درست می‌گوید.

یک سری از چیزها را باید به حال خودش رها کنی تا اوج زیبایی‌هایش را به تو نشان بدهد.

وقتی مشکلی پیش می‌آید، می‌توانی مسئله‌ات را به دو بخش تفکیک کنی:

بخشی که در کنترل تو است و بخش دیگری که نمی‌توانی کاری برایش  بکنی.

فهم بزرگی می‌خواهد این تشخیص دادن و مهم‌تر از آن، قدرت بزرگ‌تری برای پذیرش آن بخشی که قابل‌تغییر دادن نیست.

هیچ کاری نکردن خیلی وقت‌ها قدرت بزرگ‌تری از دست‌وپا زدن‌های بی‌نتیجه می‌خواهد.

خیلی وقت‌ها چهرۀ مشکلات همانند همان پل فرسوده، دیدنی‌تر و قابل‌تحمل‌تر است تا اینکه بخواهی به هزار تقلای بیهوده و با ناشیگری روی آن رنگ بپاشی.

ممکن است بتوانی ظاهرش را تغییر بدهی و مشکلت را رنگین‌تر کنی، اما باطن مشکل هویت خودش را در گوشَت فریاد می‌زند. گاهی تنها کاری که باید بکنیم این است که با طبیعت برقصیم.رقص تلخی می‌شود اما به حتم ما را بزرگ‌تر و زیباتر می‌کند.

    

آدم‌هایی آمده‌اند که بروند.

همان بعضی‌هایی که آدمِ تو نیستند.

 

وقتی به هزار ضرب‌وزور و به منت وصله‌های جور و ناجور

 

گوشه‌ای از آن‌ها را به زندگی‌ات می‌چسبانی

 

و گوشه‌ای از افکارشان را به ذهنت سنجاق می‌کنی

 

با کوچک‌ترین بادی، ناملایماتی، تغییری،

 

می‌کَنند، می‌روند، جدا می‌شوند؛

 

و از آن‌ها زخمی برجانت می‌ماند

 

که با هیچ محلولی پاک نمی‌شود

 

و به‌زحمتِ هیچ وصله‌ای برای ماندن در فکرت نیاز ندارند.

 

اما زخم‌هایت را که بهتر تماشا می‌کنی

دستی رویشان می‌کشی

 

و حجم آگاهیِ درونشان را بیرون می‌کشی

 

می‌بینی این‌ها دارایی‌های ارزشمند تو هستند

 

این ارزشمندترین دارایی‌ها را

 

به‌پای کسانی می‌ریزی که

 

آمده‌اند تا بمانند.

    

تنهایی

که می‌آید و روبه‌رویت می‌نشیند،

 

یکی سیگاری روشن می‌کند و از تلخیِ تنهایی‌هایش کام می‌گیرد، باقی را دود می‌کند و به فضای خاطره می‌سپارد تا برود و دیوار خاطره‌اش را خاکستری کند؛

 

یکی از آن فرار می‌کند و نگاهش را تند می‌دزدد؛

 

یکی با تنهایی‌هایش می‌نوشد و طعمش را تلخ مزه مزه می‌کند؛

 

یکی به دنبال کسی می‌گردد که زیر نگاهِ تنهایی، به‌تنهایی خرد نشود و شریکی برای زل زدن به این واقعیت هراسناک پیدا کند؛

 

و اما کمی از آدم‌ها، روبه روی تنهایی‌شان می‌نشینند. با دقت نگاهش می‌کنند، انگار می‌خواهند همه‌اش را از آنِ خود کنند.

می‌پایند و می‌پایند.

و می‌بینند تماشا کردن جواب نمی‌دهد.

کاغذی برمی‌دارند و آن را ثبت می‌کنند.

 

از کوه تنهایی‌شان که فقط قله‌اش از دور پیداست، بالا می‌روند.

قدم‌به‌قدم آن را می‌کاوند. می‌شکافند.

راهشان را از میان آن پیدا می‌کنند.

وقتی همه‌اش را به‌دقت پیمودند به قله می‌رسند،

و می‌بینند چه کوچک شد دنیای آدم‌ها.

و می‌بینند ارتفاع آگاهی و شکوه تنهایی را.

و بعد آن بالا،

در شکوهِ آگاهی تازه متولدشده‌شان،

قهوه‌ای می‌نوشند

با شیر و شکر شاید.

    

فراتر از استاندارد

بودلر گفته: «هر هنری از گناه سرچشمه می‌گیرد.»

من معنی این گناه کردن رو، به شکل خارج شدن از استانداردها می‌فهمم.

 

استانداردها ما رو فلج می‌کنند.

استانداردها از ما آدم‌های سربه‌راه و کوته‌بین و موجه و متعهد و البته ناموفق می‌سازند.

کارمند یا مدیری که به استانداردها بسنده می کنه موفق نمیشه. در اینجا ایده پردازی و انجام کارهایی که کسی از شما انتظار نداره، فراتر از استاندارد رفتن و دلیل موفقیت می‌تونه باشه.

 

درست‌نویسی از کسی نویسندۀ جنجالی نمی‌سازه. فراتر از استاندارد رفتن یعنی صدای خودت رو تو نوشتن پیدا کنی و از درست‌نویسی به زیبانویسی برسی.

 

یادگیری مهارت‌های جدید اون طوری که تا پیش‌ازاین انجام می‌شده از کسی ستاره نمی‌سازه. فراتر از استاندارد رفتن یعنی خلاقیت به خرج بدی و اثرانگشتت رو روی این مهارت طوری بذاری که یک‌گوشه‌اش رو از آنِ خودت کنی.

 

فراتر از استانداردها و دنیای گناهکارانی که به استانداردها بسنده نمی‌کنن و همیشه فراتر از انتظار ظاهر می‌شن خیلی خلوته.

و دقیقاً به همین دلیل می‌تونه برگ برندۀ موفقیت باشه.

 

فراتر از استاندارد رفتن یه جور قانون شکنیه.

شکستنِ قانونِ متوسط بودن و

شکستنِ قانونِ محکوم بودن به سرنوشت.

    

اشتراک‌گذاری شجاعانه

«اشتراک‌گذاری، تجلی شجاعت ورزی با تمام توان است.

اما اگر فکر کنید ارزش شما به چیزی که تولید و خلق کرده‌اید گره‌خورده است، بعید است آن را به اشتراک بگذارید.

و اگر بگذارید حتماً بخشی از خلاقانه‌ترین و ابتکاری‌ترین قسمت‌هایش را برای کاهش ریسک، حذف خواهید کرد.»

 

ما این روزها با دغدغه‌ای مواجه هستیم که تا چندی پیش یا وجود نداشته‌اند یا دغدغه‌ای عمومی نبوده است.

 

این روزها ما دغدغۀ اشتراک گذاشتن چیزهایی را داریم که تولید می‌کنیم. چندخطی که می‌نویسیم، عکس‌های شخصی، یا هر صدا یا تصویر و متنی که به‌نوعی ماهیت ما را نشان می‌دهد.

 

همان‌طور که برنه بروان به آن اشاره کرد، مشکل زمانی پیش می‌آید که ارزشمندی خود را به نظر و رأی دیگران گره می‌زنیم.

 

آن‌وقت است که گمان می‌کنیم:

به تعداد  لایک‌هایی که در اینستاگرام می‌گیریم ارزشمند هستیم،

به تعداد بازدیدهایی که نوشته هامان می‌خورد، قدرت می‌گیریم،

به تعداد تأییدهایی که از دیگران می‌گیریم ارزش ابراز وجود داریم.

 

در این حالت خود را بردۀ نظر و رأی دیگران کرده‌ایم و به‌نوعی ماهیت خود را به حال و هوای روحی دیگران گره‌زده‌ایم.

 

لازمۀ خلاق ماندن و البته خوب زندگی کردن در عصر جدید این است که نه‌تنها اشتراک‌گذاری ارزش‌آفرین را تمرین کنیم که مستقل از نظرات دیگران، کار خود را ارزشمند بدانیم و بتوانیم به آن افتخار کنیم.

 

خودارزشمندی پدیده‌ای نیست که یک‌شبه بر ما حادث شود.

به تلاش هرروزه نیاز دارد،

به حضور شجاعانۀ هرروزه،

به اجازه دادن به خود برای دیده شدن و در معرض قضاوت قرار گرفتن،

به ایستایی شجاعانه در برابر بی‌توجهی دیگران،

و بیشتر از هر چیز، به دوست داشتن و اعتماد داشتن نسبت به خودمان نیازمند است.

    

تولد و مرگ همزمان

«ما پر به دنیا می‌آییم. پر از مادۀ خاکستری، آب، خون، گوشت؛ و هرلحظه و در هرکداممان شیمیِ کندِ سایش و از دست دادن در جریان است.»

 

همان‌طور که والریا لوئیزی می‌گوید ما هرلحظه اندکی فرسایش پیدا می‌کنیم و سلول‌های بدن ما هرروز قدری پیرتر و فرسوده‌تر می‌شوند و نسبت به گذشته قدری می‌میرند.

 

بخواهیم یا نخواهیم باید مرگ تدریجی که درونمان رخ می‌دهد را باور کنیم.

اما واقعیتی بزرگ‌تر از این سایش تدریجی وجود دارد و آن تولدهایی است که درونمان رخ می‌دهد.

 

وقتی به درون خود توجه می‌کنیم و تلاش می‌کنیم تا برای انسانیت و وجود خود ارزش قائل شویم، ایده‌هایی تازه در ذهن ما شکاف باز می‌کنند و بعد شاهد ترک خوردن یک فکر جدید، یک نگرش جدید یا یک سبک زندگی جدید خواهیم بود.

 

واقعیت پیچیده‌ای است اما اکثر اوقات عامل چنین رشد و تولدهایی، چیزهایی از جنس مرگ هستند.

 

بدرفتاری اطرافیان، دشمنی‌ها، آزارهای کلامی، کینه‌ها، ناملایمات زندگی، همگی مرگ‌های کوچکی هستند که می‌توانند ترک خوردن بزرگ‌ترین ایده‌ها و رشد باشکوه‌ترین تولدها را سبب شوند.

 

ذهن انسان برخلاف خیلی چیزهای دیگر، با سایشِ ناملایمات کوچکتر نمی‌شود. بلکه می‌تواند افسارگسیخته‌تر، بزرگ‌تر و متعالی‌تر شود.

 

در انتهای زندگی کسی تعداد مرگ‌هایی را که تجربه کرده‌ایم نمی‌بیند. حتی خودمان هم آن‌ها را به یاد نخواهیم آورد؛

چیزی که به‌حساب می‌آید، هزاران تولدی است که به‌واسطۀ این مرگ‌های تدریجی خلق می‌کنیم. یا تولدهایی که می‌توانستیم خلق کنیم و از آن‌ها غفلت کردیم.

    

هنر به‌موقع رسیدن

میوه، با بیش از حد ماندن یا زود افتادن دو  نوع مرگ را تجربه می‌کند:

یا می‌گندد؛ یا برای همیشه نارس می‌ماند.

درست مثل انسان‌ها.

 

ما هم با زود حرکت کردن  یا بیش از حد ماندن دو جور می‌میریم:

یا برای به رسیدن به آرمان‌ها و آرزوهایمان این قدر عجله می‌کنیم که ناتوانی و نارس بودن توانمندی‌هایمان، حتی برای خودمان هم توی ذوق می‌زند.

 

یا این قدر دیر اقدام می‌کنیم که شادی پیروزهایمان زیر سایۀ موهای سفیدمان رنگ می‌بازد.

 

چیزی که راه به‌موقع رسیدن را نشانمان می‌دهد، شیرجه زدن در یادگیری است.

از دیگرانی که موفق شده‌اند یاد می‌گیریم و چرخ را دوباره اختراع نمی کنیم.

از خودِ شکست خوردمان یاد می‌گیریم و روی اشتباهات گذشته‌مان خط قرمز می‌کشیم.

از آرزوها و بلندپروازی‌هایمان یاد می‌گیریم.

و البته که می‌توانیم چکیدۀ تمام این یادگیری‌ها را در کتاب‌ها و از تجربۀ بزرگ‌ترین آدم‌های تاریخ ببینیم و ببلعیم.

 

برخلاف گمان همیشه‌ام حالا می‌فهمم ارتفاع آگاهی چقدر کوتاه‌تر از ارتفاع ساده‌لوحی است.

وقتی روی قلۀ ساده‌لوحی ایستاده‌ای، همه چیز را حقیر می‌بینی.

دیگران را موجودات کوچک و بی‌ارزشی می‌پنداری که می‌توانی دهان باز کنی و همه‌شان را با جرعه‌ای حماقت و واژه‌هایی بی‌سروته سر بکشی.

 

اما ارتفاع آگاهی کوتاه است.

وقتی روی قلۀ آگاهی می‌ایستی، قلب تپندۀ آدم‌ها را می‌توانی از نزدیک ببینی.

دیگر برای گفتن هر کلام این قدر این پا و آن پا می‌کنی تا مناسب شأن و منزلت انسان‌ روبرویت شود.

 

روی قلۀ آگاهی می‌فهمی هر آنچه امروز هستی، کافی است. همین‌که انسان هستی، بی‌نقصی و تنها کاری که باید انجام دهی این است که از این موجود بی‌نقص، معجزه بیافرینی و به او تجربۀ خلق کردن را یاد بدهی.

 

اگر فلسفۀ زندگی شاد بودن باشد، تنها راه رسیدن به این شادیِ اصیل را می‌توانی در تجربۀ خلق کردن جستجو کنی.

تو برای خودت خلق می‌کنی و به واسطۀ این خلق کردن تو، دیگران بهتر و شادمانه‌تر زندگی می‌کنند. تو شروع به خلق می‌کنی و به انسانیت خودت ادای دِین میکنی.

    

رودخانه، رود یا برکه؟ مسئله این است

«سنگی را اگر به درون رودخانه بیندازی تأثیر چندانی ندارد. رودخانه دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن است. سنگ را از آنِ خودش می‌کند، هضم و فراموشش می‌کند. هر چه باشد بی‌نظمی جزئی از طبیعتش است.

اما اگر همین سنگ را در برکه‌ای بیندازی، تأثیرش ماندگارتر است. برکه برای موج برداشتنی این‌چنین آماده نیست. یک سنگ کافیست برای زیرورو کردنش. از عمق تکان دادنش. برکه بعد از برخورد سنگ، دیگر نمی‌تواند مثل سابق بماند.»

 

این چند خط از الیف شافاک برای من تداعی‌گر واکنشی است که در برابر دیگران داریم.

بعضی‌ها همچون برکه‌ای راکد هستند. برخورد ناخوشایند دیگران همۀ وجودشان را به هم می‌ریزد. دیگر نمی‌توانند مثل سابق زندگی کنند. به هم می‌ریزند. هضم کردن برخوردهای دیگران برایشان سخت است و منتظر بهانه‌ای می‌مانند تا به هم بریزند.

 

بعضی دیگر مثل رودخانه‌ای هستند که این قدر بهانه‌های بزرگی برای زندگی دارند که ناملایمات رسیده از دیگران همچون پرتاب سنگی کوچک در بیکرانگی افکارشان است. به ثانیه‌ای آن را جذب می‌کنند و به آرامش ثابت و سابق خود برمی‌گردند.

 

اما بعضی دیگر مانند رودی خروشان، مدام در حرکت هستند و هر آنچه سر راهشان قرار می‌گیرد را هم با خود همراه می‌کنند. سنگ‌های رسیده از دیگران را هم ابزاری برای حرکت تندتر می‌کنند و از این ناملایمات بهانه‌ای می‌سازند برای خروش بیشتر و زندگی باشکوه‌تر.

 

دیگران بعد از مدتی به خودشان می‌آیند و می‌بینند ناخواسته همراه این جوش و خروش شده‌اند و در این تلاطم، به قدری حقیر هستند که دیگر جایی برای عرض‌اندام ندارند.

کسانی می‌توانند خروشان به حرکتشان ادامه دهند که دلمشغول حقارت دیگران نمی‌مانند چون دغدغه‌های ارزشمندتری برای خود ساخته‌اند و فرصت کوتاه زندگی را به پای بی‌ارزشی دیگران هدر نمی‌دهند.

    

به دنبال انرژی‌های منفی بگرد

طبق قانون انیشتین، انرژی از بین نمی‌رود، تبدیل می‌شود.

مثلاً انرژی مثبت بعد از یک مهمانی، یک دورۀ آموزشی یا یک رویداد خوشایند، قابل‌تبدیل شدن است به هر آنچه بخواهیم:

به یک حرکت بزرگ،

به یک ایدۀ دست اول،

به انرژی حرکتی برای ساختن یک زندگی متفاوت،

 

یا برعکس، این انرژی قابل‌تبدیل است به:

تخریب دیگران،

تمسخر،

نق و نوق،

خشم.

غالباً انرژی حاصل از نابسامانی‌ها و ناملایمات، بزرگ‌تر و ماندگارترند.

بد نیست هرازگاهی به دنبال این اتفاقات بگردیم تا سوخت لازم برای حرکتی جسورانه‌ را تأمین کنیم.

بهترین درس‌های مدیریت زمان، بهترین برنامه‌های خودشناسی، بهترین ابزارهای یادگیری، برنامه‌ریزی و توسعه، اغلب اوقات یک ویژگی مشترک دارند:

 

آن‌ها به محدودیت ما انسان‌ها اشاره می‌کنند و وعده‌ها و نظرات و دیدگاه‌هایی را که پیش روی ما قرار می‌دهند با توجه به این مسئله می‌چینند.

 

مهم‌ترین نقطۀ اتکای بسیاری از درس‌هایی که از زندگی می‌گیریم هم همین است که ما منابعی محدود داریم و برای زندگی بهتر باید یاد بگیریم تا آن‌ها را به بهترین شکل ممکن مدیریت کنیم.

 

تلاش برای بی‌نهایت فکر کردن یا کوشش برای اینکه به خود بقبولانیم قدرتی ماورائی داریم، مستهلک کننده و دور از واقعیت است.

 

ما انسانیم و تنها می‌توانیم انتخاب کنیم چه چیزی باشیم و به همان نسبت انتخاب کنیم که هزاران چیز دیگر، نباشیم.

 

درست است که دنیا درون ماست اما ما تنها می‌توانیم بخش کوچکی از دنیا باشیم:

 

از آنجایی‌ که نمی‌توانیم همۀ چیزهایی که دوست داریم، باشیم، انتخاب کردن را یاد می‌گیریم.

 

از آنجایی ‌که نمی‌توانیم همۀ چیزهایی که دوست داریم، داشته باشیم، اولویت‌بندی را یاد می‌گیریم.

 

از آنجایی که نمی‌توانیم ارتباطات بی‌نهایت داشته باشیم، شبکه‌سازی را یاد می‌گیریم.

 

از آنجایی که نمی‌توانیم لذت‌های بی‌نهایت را تجربه کنیم، تعریف ارزش‌ها و ارزش‌گذاری را یاد می‌گیریم.

 

از آنجایی که نمی‌توانیم تصمیم‌گیری‌های راضی‌کنندۀ زیادی را تجربه کنیم، قدرت محدودیت و نکوهش آزادی را یاد می‌گیریم.

 

از آنجایی که نمی‌توانیم عمر بی‌نهایت داشته باشیم، درست زندگی کردن را یاد می‌گیریم.

    

دهکدۀ ایرانی یا جهانی؟

«بر این باورم که ما چیزی به نام هنر ایرانی نداریم. نه‌تنها هنر ایرانی نداریم بلکه هنر هیچ جای دیگری را هم نداریم. هنر جامائیکایی هم نداریم. هنر امریکایی هم نداریم و … ما هنر داریم. یعنی تولید غیرشخصی حقیقتی که روی خطابش به همگان است.»

 

ما پیش‌فرض‌هایی داریم که به سختی آن‌ها را تغییر می‌دهیم. به‌عنوان‌مثال همۀ ما مفهوم «دهکدۀ جهانی» را شنیده‌ایم و بر این باور هستیم که جهان به کمک ابزارهای جدید این قدر به هم متصل شده که واقعاً همچون دهکده‌ای کوچک شده است.

 

اما در عمل بر این موضوع باور نداریم. هنوز هم در حرف‌هایمان «ما» و «شما» داریم. شاید در بعضی از زمینه‌ها چنین تفکیک‌هایی همچنان کاربرد داشته باشد اما برخی از مفاهیم مانند هنر، فکر، اندیشه و دانش، جهانی هستند.

 

به گفتۀ نادر فتوره‌چی ما تمایل ناخودآگاهی داریم که همه چیز را به کالا تبدیل کنیم.

 

محصول انسانی که از ذهن تراوش می‌شود ارزنده‌تر از آن است که مانند کالایی در محدودیت‌های جغرافیایی قرار بگیرد.

 

ما به اراده‌ای نیاز داریم تا مرزها و محدودیت‌های ذهنی را بشکنیم و این قدر آگاه شویم تا بتوانیم به این حقیقت ساده پی ببریم که دستاوردهای انسان در هر نقطه از این کرۀ خاکی، متعلق به کسی از جنس ماست نه کسی از مرزهایی دور یا نزدیک به ما.هر نگاهی به مخلوقات انسان جز نگاه انسانی، زائده‌ای قابل‌حذف است.

 

 کانال ناهید عبدی در تلگرام