وقتی به بنبست میرسی و دیوار ناامیدی در برابرت قد علم میکند، پریشانیهای درهم ایستاده را کنار بزن، از بیحوصلگی طفره برو، برگرد و دوباره بازی کن.
وقتی رابطهات ویران میشود، قدری به خودت فرصت تنها ماندن بده، طعم ناب تنهایی را مزه مزه کن، بگذار عاشقی به خودت را خوب یاد بگیری، وقتی توانستی از تنهاییهایت حظ کنی، شروع کن و دوباره بازی کن.
نیش و کنایهها و سادهلوحیهای نامربوط اطرافیان را کنار بگذار، بگذار در سردیِ بیتوجهی یخ بزنند، آنها را به پرتگاهی که با دهانی باز انتظارشان را میکشد بسپار، حُرم نفسهای زندگی را بر وجودت احساس کن و دوباره بازی کن.
خستگیهایت را پای یک چرت نیمروزی و قهوهای تلخ خالی کن، نوازش آبی که به صورتت میزنی را لمس کن، بگذار جای انگشت شفافیت آب، روی روح کدر شدهات کشیده شود و بماند، بنشین و دوباره بازی کن.
وقتی برنامههایت آن طور که میخواهی پیش نمیرود، دستپاچگیهایت را جمع و جور کن، طبیعت شرمگینت را کنار بزن، قلم و کاغذی بردار، ابزاری که برای جبران نیاز داری را بنویس و دوباره بازی کن.
دلمردگی که فوران میکند و مجالی برای لبخندی کوتاه را هم از تو میگیرد، کتابی بردار و خط به خط با خواندنش رشد کن، بگذار جان کلام در ذهنت بریزد، رقص کلمات را زیر نگاهت احساس کن، با شادی و شیفتگی حاصل از کتاب دوباره بازی کن.
پا که به سن بگذاری سپیدی مو و خطوط چهرهات به تو یادآوری میکند زیاد بازی کردهای و فرصتی برای از نو شروع کردن نداری، خط به خط چهرهات را در روشنی ببین، تجربیاتی که در آنها نهفته، نوید یک بازی پیروزمندانهتر را میدهد، بگذار خیالِ طولانی بودن عمرِ پیش رو فریبت دهد، قامت دلشکستگیهایت را صاف کن و دوباره بازی کن.
سالها و روزهایی را که به هیچ گذراندهای بر خودت ببخش، در جادهای که پیش رویت فرش شده قدم بگذار و دوباره بازی کن.