«تعادل».
شنیدن این واژه بیشتر از هر چیز شما را یاد چه چیزی میاندازد؟
برای من قبل از هر چیز تصویر الاکلنگی تداعی میشود که نمیدانم چرا پیاده شدن و سوارشدن و نشستن بر روی آن این قدر سخت بود و همیشه اولین و آخرین گزینه هم برای ورود و خروج به مدرسه بود.
و بعدازآن هم هر چه بیشتر دربارۀ تداعیهای تعادل از دیگران شنیدم، مرا با همان حجم از سختی فکری مواجه کرد.
وقتی از تعادل میپرسم اغلب چنین چیزهایی میشنوم:
تعادل بین کار و زندگی.
تعادل در رفتار (بروز رفتارهای خوشایند و ناخوشایند).
تعادل در سلامت و جلوگیری از پرخوری و کم خوری.
تعادل در ارتباطات (نه ارتباطات بیش از حد زیاد نه تنهایی محض).
خیلی از این مفاهیم تعادل بدون آنکه بدانیم چرا، گزینۀ اول و آخر ما است برای:
ورود به یک شغل تازه، ایجاد ارتباط، طرز برخورد و نحوۀ ارتباط برقرار کردن با دیگران.
اما من هر چه بیشتر در زندگی افراد بزرگ سرک میکشم و هر چه آنها را عمیقتر میپایم، بیشتر به این نتیجه میرسم که تعادلهایی از جنس الاکلنگ در زندگیشان کم است.
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، معنای تعادل در زندگی آنها متفاوت از آن چیزی است که در نگاه اول به نظر میرسد یا در تعاریف بالا میگنجد.
در مطالعاتم تعادل را که میتواند وجههای متمایز به ارزش انسانی ما بدهد در چنین مواردی یافتم:
تعادل بین مطالعه کردن و عمل کردن.
تعادل بین مطالعات تخصصی و خواندن و زندگی در دنیای ادبیات.
تعادل در سختکوشی و تلاش برای کنترل زندگی.
تعادل در امید داشتن به آینده و اقدام کردن برای ساخت آینده.
و البته:
عدم تعادلی در شهامت ابراز نظر کردن و انتقادپذیر بودن.
عدم تعادلی در مسئولیتپذیری و مسئولیت گریزی.
در مجموع فکر میکنم همچنان که اگر بدی نباشد خوبی مفهوم پیدا نمیکند، اگر بیتعادلی نباشد، تعادل واژهای لوکس خواهد شد که یا توان استفاده از آن را نداریم یا گر هم داشته باشیم برچسب «با احتیاط حمل شود» روی اقدامات مربوط به آن میزنیم.
پس بد نیست تعادل را مثل خیلی از واژههای دیگر خودیتر بدانیم.
اگر رژیم غذایی میگیریم، به خودمان اجازه دهیم روزهایی را برای پرخوری و بدون عذاب وجدان بگذرانیم.
اگر سر ساعت میخوابیم و بیدار میشویم گاهی فقط به زبان بدنمان گوش کنیم و هراندازه دوست داریم بخوابیم و بیدار نشویم!
اگر همیشه لباس رسمی میپوشیم، لذت و راحتیِ غیررسمی پوشیدن را امتحان کنیم.
اگر هرروز کارهای از پیش تعیینشده و برنامهریزیشده انجام میدهیم، روزهایی بی هیچ دلیل و منطقی آنها را انجام ندهیم.
تعادل داشتن حرکت روی خطی صاف و از پیش تعیینشده نیست.
تعادل داشتن بیشتر به معنای متعادل کردن روح و جسم است در جهتی که میتوانیم رشد کنیم و طعم زندگی را بهتر بچشیم.
با دست باز و تسلیم زیر خروارها کتاب که بر سر گذاشتهایم و تلاش میکنیم از خط بیرون نزنیم، نمیتوانیم برای مدت زمان طولانی تعادل را تجربه کنیم.
اما از پیش رفتن و بارها زمین خوردن و از میدان به در شدن و تغییر معنای تعادل و عدم تعادل در نگرش و ذهنمان، احتمالاً زودتر به مقصد متعادلتری خواهیم رسید.