اگر به ساختار چند سخنرانی حرفهای دقت کرده باشید، میتوانید روندی اینچنین را در خیلی از آنها ببینید:
سخنران با نقل یک داستان، خاطره یا رویدادی از زندگیاش شروع میکند.
در آن داستان یا رویداد، نکتهای قابلتوجه را بیرون میکشد و به صورت سؤال مطرح میکند.
حالا مستقیم بیان میکند که قرار است سخنرانی امروز با جواب دادن به این سؤال پیش برود.
تا اینجا همه چیز خوب پیش میرود اما آنچه میتواند همۀ اینها را خراب کند، سخنرانی مستقیم و بی حاشیه است.
اگر سخنران جوابها و راهکارها و اطلاعاتی را که قرار است منتقل کند، بدون حاشیه و به صورت مستقیم عنوان کند، احتمال اینکه خوانندگان زیادی را از سدت بدهد خیلی زیاد است.
سخنرانان حرفهای اطلاعات را بهتنهایی منتقل نمیکنند.
چرا؟
چون زندگی آنقدر جذاب و متنوع نیست که شنونده بتواند زمانی را برای شنیدن دستاوردهای کسلکننده (هرچند مهم) اختصاص بدهد.
پس آنها اطلاعات را آغشته به مثال و قیاس و نقلقول میکنند و تا میتوانند وارد جزئیات میشوند.
مهمترین مزیت چنین روشی این است که حرفها از کلیگویی فاصله میگیرد و رنگ و بوی عملی شدن و ملموس بودن به خودش خواهد گرفت.
درزمینۀ نویسندگی هم این اتفاقات میافتد.
تا وقتی واژهای به نام «هنر» وجود دارد، چرا نباید از آن بهره برد؟
خیلی چیزها را میتوان صاف و پوستکنده و بی حاشیه بیان کرد اما با صرف این هزینه که خواننده را به کسالت و بیحوصلگی کشاند.
نویسنده میتواند هنرمندانه بنویسد. هراندازه هم محتوای موردنظر صلب و غیرقابل انعطاف باشد، باز هم میتواند آن را پیچ و تاب بدهد و صورتی جذابتر و سرگرمکنندهتر برای آن بسازد.
یک تجربه
کتابی میخواندم که بدون اغراق بالای نود درصد محتوایش تکراری بود؛ اما همچنان خواندن کتاب با شور و شوق و لذت تا آخرین صفحه به همراه پاراگرافها ادامه پیدا کرد. درنهایت هم حال خوبی داشتم.
این سؤال برایم مطرح شد که چگونه میشود که کتابی تکراری مانند این میتواند تا این اندازه خواندنی باشد؛ در عوض کتابی با کلی محتوای تازه، نمیتواند حتی یک صفحه بدون آزار و فکر کردن به کسلکننده بودنش، ورق بخورد؟
وقتی خوب دقت کنیم، متوجه میشویم ما به عنوان خوانده انتظار شنیدن قواعد و قوانین کلی را نداریم (حداقل در بخش بزرگی از ناخودآگاهمان نداریم).
ما کتاب میخوانیم تا احساس بهتری را نسبت به خود، نسبت به زندگی و نسبت به دیگران تجربه کنیم. یا تغییری در رفتار و عملکرد خود ایجاد کنیم تا با این تغییر، در آینده حس خوبی را تجربه کنیم.
آنچه خواننده میخواهد
- بد نیست نویسنده زمان کافی بگذارد و فکر کند خواننده از خریدن کتاب او واقعاً چه میخواهد و چه چیزهایی در ذهنش میگذرد.
- ممکن است به جوابهایی مانند این برسد:
- خواننده اطلاعات قابلمصرف میخواهد.
- خواننده خنثی است و به نویسنده اهمیتی نمیدهد. حتی به محتوا هم اهمیت نمیدهد. مهم تأثیرگذاری کتاب است و اینکه خواندن کتاب قرار است با او چه کند.
- باورپذیری خواننده و حس اعتماد او به محتوای کتاب وقتی جذب میشود که نویسنده آنچه را میگوید قبلاً مصرف کرده باشد یا ایمان واقعی به آن داشته باشد. (قدرت ایمان از بار واژههای نویسنده قابلدرک است).
- خیلی وقتها مخاطب میخواند تا یاد بگیرد. خیلی وقتها میخواند تا رفتاری را تغییر دهد؛ اما اغلب اوقات میخواند تا سرگرم شود و حس بهتری را تجربه کند. (هرچند کتابی کاملاً علمی).
- این وظیفۀ نویسنده است که دلیل خواندن کتاب را به خوانندهاش بدهد.
روشهایی که کتاب را خواندنیتر میکند
- قبل از هر چیز نویسنده باید برای نوشتن چیزی اقدام کند که بهاندازه کافی برای خودش خواندنی و جذاب است.
- لازم است تا حد امکان این جذاب بودن در وزن واژهها و به کار بردن کلماتی درست نمود پیدا کند.
- درست است که خواننده همیشه انتظار ندارد آنچه میشوند، از لابهلای تجربیات شخصی نویسنده بیرون کشیده شده باشد اما برای تأثیرگذاری کلام بهتر است نویسنده با ایمانی کامل بنویسد. ط.ری که اگر محتوای نوشتهشده بخش تجربهشدۀ زندگی او نیست، حداقل بخش مهمی از دغدغههای او باشد.
- و در کل فراموش نکنید به قول هوفانشتال شاعر آلمانی، نویسنده کسی است که نوشتن برای او سختتر از دیگران است.
- و من فکر میکنم نویسندهتر، کسی است که با تلاش برای جذاب کردن و سرگرمکنندهتر کردن محتوا، نوشتن را برای خودش سخت تر میکند تا فهم آن برای خواننده سادهتر شود.
4 پاسخ
سلام
“دلنشین و ظریف”
دو واژه ای که بعد از مطالعه مطلب آموزندهی شما به ذهنم خطور کرد .
هم خوب مینویسید؛ هم زوایای مختلف موضوع را جسته اید.
موفق باشید
مهدی ادیبی
سلام دوست عزیز
ممنون از محبتت و وقتی که برای خوندن این مطلب گذاشتی.
چقدر خوبه که مینویسی. پستی که درمورد بی نظمی نوشته بودی رو خوندم و استفاده کردم.
ممنون
با تشکر از مطلب مفیدتون