با خودم فکر میکردم چه اتفاقی میافتد که جملهای میتواند، ساعتها ما را به فکر فروببرد؟ چه میشود که با خواندن یک داستان، احساسی نزدیک اما ناآشنا پیدا میکنیم یا چرا جملاتی را گلچین میکنیم، زیرشان خط میکشیم تا از این طریق آنها را وارد محدودۀ فکر و ذهن خود کنیم؟
گمان میکنم در بسیاری از مواقع، ما تکهای از حرفها و داستان دیگران را برنمیداریم تا وارد دنیای خود کنیم، درواقع جملات آشنا، نوعی داستان شخصی خودمان هستند. آنها یک گفتوگوی درونیاند که مدتها با خود داشتهایم اما شاید خودمان توان تبدیل کردن آنها را به کلمات نداشتهایم.
با دیدن جملات دیگران، حس میکنیم قسمتی از خودمان را یافتهایم چون واقعاً هم همین طور است. آن داستان، تکهای از هویت ماست که حالا در قالب کلمهای، نمود پیداکرده است.
جملات خوشایند و داستانهای دلچسب دیگران، از درزی در ساختار هویتمان، به درون رسوخ پیدا میکنند و با داستانی که از پیش داشتهایم، کامل میشوند.
ما اغلب اوقات بیمقدمه با داستانی ارتباط برقرار نمیکنیم. همبستگیهای بهظاهر اتفاقی، همان حرفهای درون ماست که مجالی برای تبدیل شدن به کلمه نیافتهاند.
ما داستان میخوانیم، داستان مینویسیم و داستان میسازیم تا راهی پیدا کنیم برای اینکه خاطرات، معامله شوند. برای اینکه روایت یکدیگر را به ارث ببریم و اجازه دهیم خاطرات نویسنده، در ما جریان پیدا کند.
شنیدن داستان دیگران، راهی برای پی بردن به داستانهای شخصی خودمان است.