روز مثل همیشه بود.
پرده را کنار زده بودم تا آفتاب تا هرکجا میخواهد بیفتد.
کتاب باز. لپتاپ روشن. چای گرم؛ و دغدغهها از جنس همان چند روز پیش.
فقط سروصدا میآمد. صدای جابهجایی.
برایم مهم نبود. صداها هیچوقت جای زیادی در خانهام ندارند. نه صدای تلویزیون، نه صدای حرف زدن با تلفن و نه حتی صدای خودم. به جز وقتی که میزنم زیر آواز.
از برنه براون میخواندم. کتابش با من حرف میزد. معلوم است حرفهایش را از لابهلای هزاران حرف درست و حسابی و هزار دوندگی طولانی بیرون کشیده که این قدر جاندار است.
نشستم به تماشای کتاب. این قدر که تمامش را کشف کنم. تا مال من شود. جزئی از من.
ظهر گذشت.
در زدند.
آنیسا بود.
همسایۀ دیوار به دیوارم.
مثل همیشه پر شر و شور، خوشحال؛ و احتمالاً زیادتر از تصور، پردرد.
حتی وقت نکرده بود روسریی را که موقع کار به سرش بسته بود باز کند. مانتو هم که به عادت همیشه، آشفته و درهم و به قول خودش، راحت.
این عادتش خوب است. سخت نمیگیرد. به جز مانتو، همه چیز برایش راحت است. وقتی به لبۀ پرتگاه میرسد، مثل من این قدر فکر نمیکند تا بالأخره از فکر زیاد، سرش گیج بخورد و بیفتد. بیمعطلی میپرد. حالا کجا؟ خودش هم نمیداند.
ولی انصافاً با این اوضاع و احوالش تا الآن پرشهای خوبی داشته.
مثل همیشه به جای سلام و احوالپرسی، کلمههایش را الک میکند و تنها یک کلمۀ قابلگفتن میماند:
-ناهید.
و من مثل همیشه (که نمیدانم چرا)، با شنیدن صدایش بار مسئولیتش را روی خودم احساس میکنم.
-جان دلم؟
-من دارم میرم. اومدم خداحافظی.
نمیشنوم با همان هیجان بیمنطق همیشگیاش چه میگوید. فقط صدای خودم را میشنوم:
-دوست ندارم بری. بهت عادت کرده بودم. دلم برات تنگ میشه لعنتیِ بیخاصیت.
آنیسا میخندد و حرف میزند. من بغضکردهام و حرف نمیزنم.
عطر همیشه را زده. مثل همیشه هم بلد نیست درست بغل کند. نصفهنیمه.
حالا که خوب فکر میکنم، تابهحال آنیسای درسته را اصلاً ندیدهام.
آنیسای نصفه را کامل بغل میکنم.
درسته.
مثل هیچوقت.
مثل وقتیکه قرار نیست دیگر ببینمش.
محکم. گرم. شاید هم سرد. نمیدانم. ولی تلخ.
گریه میکنم. با چشمهایی که دو برابر معمول است، انگار دو برابر اشک میریزم.
این وسط، یاد جمله قصاری از مامان میافتم که وقتی عینک دلم میخواست و او نمیخواست:
-چشم به این بزرگی، مگه ممکنه ضعیف شه!
از خودم دورش میکنم تا نگاهش کنم. برای اولین بار چشمانش را خیس میبینم.
معمولاً گریههایش اشک ندارد. برعکس من. خندهها و قهقهههایم هم اشک دارد.
چه قدرتی دارم که اشک آنیسا را درآوردم.
خودش را خوب جمع و جور میکند. من بلد نیستم. سریع از حال بدش درمیآید میپرد وسط بیخیالی. مثل من چهارزانو وسط غصه خودش را بغل نمیکند.
با صدای دوستنداشتنی و لرزانم، چند نصیحت جانانه (از همانهایی که فقط مادرهای زیادی دلسوز درِ گوش بچههایشان میگویند) بارش میکنم.
میدانم نرسیده به پلۀ آخر، همه را پایین میگذارد و میرود. راحت. سبکبار. مثل همیشه. ولی من حرفم را میزنم.
گفت برای سر زدن به من خواهد آمد. اصرار کردم نیاید.
هر بار سر زدن، یک دلبستگی دوباره است برای من. برای آنیسا شاید فقط تجدیددیدار.
برای چندمین بار با خودم عهد بستم تا جایی که میتوانم دل نبندم.
به همسایۀ بعدی. به آدمهای بعدی. به گلدانم. به گربهای که هرروز صبح، بیهوا میدود تو و نمیدانم چرا این قدر زشت است و چرا این قدر دوستش دارم.
آنیسا رفت.
حالا من ماندهام و بغض بیمنطقی که کلافهام کرده.
خودم را در آینه نگاه نمیکنم. بعد آبی به صورت خیسم میزنم.
و مثل همیشه رژ. نشستن. نوشتن.
نوشتن جواب نمیدهد.
پنجره را باز کردهام و نشستهام تا از بادی که زور میزند تا داخل شود، نوازش بگیرم.
جواب نمیدهد.
دراز میکشم.
باید بخوانم.
…اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب، از تو چشم تو بتابم
بذار…
جواب نمیدهد.
شومینه سرد است؛ اما من همیشه آرام و امن میتوانم کنارش بنشینم.
ساعت خیره نگاه میکند و مدام پیش میرود. 1. 2. 3. 4
کتاب بخوانم شاید خوابم ببرد.
کتاب که بیدارترم میکند. چه کار کنم؟
بنویسم.
رژ قرمز. تمدید رنگ. دوباره نوشتن.
قلم روی کاغذ ایستاده. این را هم بد عادت کردهام. مدام درگیر تردید است. برای نوشتن از هر چیز کوچکی، زیادی حسابوکتاب میکند. مثل خودم؛ و در آخر، بیحساب و کتاب مینویسد. درست مثل خودم.
حافظۀ درست و حسابی هم که ندارم. اسمها زود فراموشم میشوند. جای زیادی برای نگهداری خاطرهها هم ندارد. البته خاطراتی که دوستترشان دارم.
نمیدانم چرا این حافظۀ معیوب، درست همین وقتهایی که نباید، این قدر خوب کار میکند.
هر خاطره به بزرگی کل مغزم شده. از هر طرفش بیرون زده.
همۀ خانه شده خاطره.
باید تصمیم بگیرم. برای دل بستنهای بیشتر یا برای دل کندنهای بیشتر.
موهایم را جمع میکنم و محکم میبندم. کتابها و کاغذهای کاهی و همه چیز دور و برم را هم مرتب میکنم.
شومینه هنوز سرد است.
میخواهم همه چیز را برای همیشه، درست و بهاندازه داشته باشم.
این خواستهام، به حجم بغض و اشکهای امشب، بیمنطق است.
کدام منطق؟
مینویسم.
مینویسم.
و باز مینویسم.
حالا آرامترم.
حالا میفهمم حیطۀ مالکیت من که تا خانه بغلی رفته بود، حتی بهاندازۀ خانۀ خودم هم جایی برای ابراز وجود ندارد. نباید داشته باشد.
تغییر شرایط، تصمیمگیریها و برنامهریزیهای مرا درسته قورت میدهد.
فقط میتوانم عامدانه خودم را آسیبپذیر کنم.
نمیتوانم دوست نداشته باشم. حتی به قیمتی که به زودی همه چیز را ببازم.
من به دوست داشتن دیگران نیاز دارم. من به آسیبپذیر بودن نیاز دارم.
دیگران برای زنده ماندن، به ابهام نیاز دارند.
ابهام زندگی را زیباتر میکند.
پس آسیبپذیری، زندگی را زیباتر میکند.
آسیبپذیری، مرا هم زیباتر میکند.
برای دوست داشتنهای بیشتر باز هم آمادهام.
و برای دل کندنهای بیشتر.
شاید.
11 پاسخ
قشنگی و قشنگ می نویسی. آن روز هم گفتم یه جور خاص دوستت دارم. مرسی که وقتی خودت را می نویسی انگار که مرا می نویسی. شاید شاید شاید در گذار زندگی، من و تو به دوست داشتن هم نیاز داشته باشیم
لیلیِ ناز
مرسی از خودت که این قدر خوب و با محبتی و انقدر تو دلم جا باز کردی.
به داشتن دوستانی مثل شما افتخار می کنم.
چرا شاید و چرا در گذر زندگی. همین حالا عزیزدل من هستید شما.
فوق العاده بود.
بسیار عالی و تاثیر گذار بود.
مرسی حوریه جانم
سلام دوست خوب من
دیشب دلنوشتت رو خوندم و متوجه حال غریبت شدم. مو به مو احساساتت را بی پرده بیان کرده بودی و من تازه با قلم آشنا دریافتم چقدر داستان ما آدم ها شبیه هم هست. من چند بار داستانت رو خوندم و تحلیل کردم وبراساس تجربیات خودم یه چیزایی نوشتم. آیا اجازه میدی برات بفرستم ؟
سلام دوست نازنین
مرسی که وقت گذاشتی و خوندی.
بی صبرانه منتظر نوشته ات هستم عزیزم.
با جون و دل می خونم.
بسیار دلنشین و زیبا، یاد خداحافظی یکی از دوستان جانی افتادم که دیگر ندیدمش، آرزوی بهترینها برای شما
ممنون دوست عزیز
نوشته هایت را خیلی دوست دارم…با چشم دنبالشان می کنم و با ذهنم تجسمشان…
استعداد خدادادی در نوشتن داری
مرسی از همراهیت حسین صفوی عزیز.
لطف داری.