بارها شده وقتی سر دوراهی گیرکردهام، چشمانم را بسته باشم و به یکی از نویسندههای محبوبم یا معلمهای زندگیام فکر کنم و ببینم اگر او جای من بود کدام راه را انتخاب میکرد؟
دوست داشتم تصور کنم نظرش در مورد کتابی که میخوانم یا نویسندهای که دوست دارم چیست؟
اگر امتیازی را که امروز در زندگی دارم رها کنم و بهجای آن به کار غیرمعمولتری بچسبم او چطور تائید یا مخالفت میکند؟
نظرش راجع به تصمیمات بزرگ و کوچکی که با آنها درگیرم چیست و چه واکنشی را معقول میداند؟
حتی شده بین جروبحث کردن با کسی به این فکر کرده باشم که با زبان او حرف بزنم، با احساس او تصمیم بگیرم و حتی با کلمات او فحش بدهم.
بر سر دوراهیهای زندگی، خیلی وقتها که تصویر کامل شد و پیش خودم بهیقین رسیدم که اگر او جای من بود کدام راه را پیش میگرفت، قدرت گرفتم و پا به مسیر گذاشتم؛ اما گاهی اوقات طوری زمین خوردم که حداقل کاری که از دستم برمیآمد، شک کردن به فلسفۀ فکری و زندگی همان معلم بود. گاهی هم نتیجه خوب بود اما رضایتی که باید را تجربه نمیکردم.
در نهایتِ همۀ اینها خیلی وقتها در ذهنم به این نتیجه رسیدهام:
«بالاخره زمان آن است که روش خودم را برای فکر کردن و تصمیمگیری پیدا کنم.»
بعد از شکستهای آزاردهنده و موفقیتهای نهچندان دلنشین، حالا فکر میکنم وابستگیِ صرف به منطق و احساس خردمندترین معلمها هم نمیتواند روش درستی برای تصمیمگیری و انتخابهای بزرگ و کوچک زندگی ما باشد.
ما امتیاز ویژهای نسبت به معلمهای زندگیمان داریم.
امتیاز ما نسبت به آنها این است که میتوانیم از دانش و خِردشان بهرهمند باشیم، ضمن اینکه تنها کسی هستیم که به اتفاقات زندگیمان و ترجیحات و اولویتهایمان تا این اندازه نزدیکیم.
بهترین نتیجهای که در این مواقع به آن دست پیداکردهام، میتواند مصداق این جمله از آلن دوباتن باشد:
«حتی بهترین کتابها هم مستحق آن هستند که به کناری افکنده شوند.»
اگر ما همان کتابهایی را بخوانیم که معلمها و نویسندگان بزرگ زندگیمان خواندهاند،
همانجاهایی زندگی کنیم که آنها در آن سرکردهاند،
همان جنس ارتباطاتی را بسازیم که مورد تائید آنهاست،
همان رفتار و همان روش عملکردی را در زندگی پیاده کنیم که آنها میکنند،
بازهم نمیتوانیم بهسادگی از عهدۀ مسائل مشابهی که با آنها سروکار داریم برآییم.
زندگی ما هراندازه هم مشابه، مستقل از آنهاست.
دغدغههای ما هراندازه هم مشترک، با شدت و ضعف متفاوتی بروز میکند.
و در کل، جهانِ بیرون و درون ما هراندازه هم نزدیک، در مواقعی بسیار دور خواهد بود.
پس وابستگی همهجانبه به رفتار و عملکرد حتی برجستهترین معلمهای زندگیمان هم خطرناک است؛ چون ما را فقط برای پیمودن مسیرهایی آماده میکند که آنها قبلاً طی کردهاند و دربارهاش برایمان شرح دادهاند.
مطمئناً این مسیرها تمام راههایی نیستند که ما در زندگی پیش رو داریم.
اینجاست که میفهمیم یک اشتباه بزرگ رخداده است.
متوجه میشویم که بهجای اشراف بر جهانبینی و نوع نگاه معلمهایمان، وابستۀ رفتار و عکسالعملهایی شدهایم که دربارهاش با ما حرف زدهاند.
همان اشتباهی که من در مورد آخرین کتابی که هفتۀ پیش خواندم، مرتکب شدم.
بعدازاینکه کتاب تمام شد، میل سرخوشانه و اشتیاق افسارگسیختهای داشتم که به دیدن آن شهری بروم که نویسنده دربارهاش گفته بود و فضای شخصی و تنهایی، از جنس همانکه شرح داده بود برای خودم دستوپا کنم.
فراموش کردم که همان فضا، همان نوع تجربیات و همان زیباییها را میشود در همینجایی که هستم هم تجربه کنم.
من مجذوب تماشا کردن درخت شده بودم، جنگل را فراموش کرده بودم.
حالآنکه نویسنده تمام توانش را به کار بسته بود تا نشانم دهد با چه عینکی دنیا را ببینم. اصلاً هدفش این نبود که افکار مرا وابسته به آن محیطی کند که دربارهاش نوشته بود. میخواست طرز نگاهش به پدیدهها و جهانبینیاش را بهواسطۀ آن مناظر برایم شرح دهد.
در موقعیتهای مختلف صدها رفتار و عکسالعمل مختلف میتوان داشت که هرکدام بهنوبۀ خودش درست است اما با داشتن یک جهانبینی و نگاه مشخص، این چند صد رفتار محدود میشود و نهایتاً به چند واکنش انگشتشمار تقلیل پیدا میکند.
ما از معلمهایمان نگاهشان را قرض میگیریم و با کمک آن، دنیای شخصیمان را تماشا میکنیم.
برای آشنا شدن با نوع نگاه معلمهای زندگیمان، بهتر است زمان کافی بگذاریم و دربارۀ مهمترین مسئلههایی که آنها با آن درگیر بودهاند و چراییِ راهحلهایی که پیشگرفتهاند مطالعه و فکر کنیم.
همینطور بهتر است شخصیترین اتفاقات زندگیمان را برای مدتی با دقت تماشا کنم؛ و بهجای تمرکز بر پیدا کردن راهحلهای درستی که منطبق با نظر آنها باشد، صورتمسئله را دقیقتر تعریف کنیم.
مطمئناً بیشترین خواستۀ قلبی یک معلم برای شاگردش این است که ببیند او به استقلال رأی و توانایی نظر دادن و نقد کردن اتفاقات مختلف زندگیاش رسیده است.
اگر بخواهم خلاصهای چندجملهای از متن بالا را عنوان کنم میتوانم بگویم:
در ارتباط با برجستهترین کتابها، معلمها، نویسندهها و افراد بانفوذ زندگیمان، بهتر است برای خودمان مرزی قائل شویم. نام این مرز را میتوانیم بگذاریم مرز وابستگی. پشت این مرز، بهتر است تمام تلاشمان را بکنیم تا مدل ذهنی و جهانبینی این افراد برجسته را مطالعه کنیم، بفهمیم و درک کنیم. بعدازآن، جسارت عبور کردن از این مرز را پیدا کنیم و با عبور کردن از آن، تلاش کنیم تا نگاه شخصی و روش فکر کردن خود را شکل بدهیم.
4 پاسخ
سلام. مثل هميشه عالي بود خانم عبدي. دست مريزاد.
ممنون دوست عزیز
سرکار خانم عبدی
آفرین و درود بر این ذهن پویا . سپاسمندم از این حرکت هارمونیک ذهنتان
سرکار خانم عبدی
آفرین و درود بر این ذهن پویا . سپاسمندم از این حرکت هارمونیک ذهنتان. موفق باشید