همیشه همینطور تمام میشود
آدم کنار پیادهرو ایستاده است
سیگارش را پک میزند
با روحیهای عالی و تقریباً بدبخت
این روزها این شعر نیلس هاو بیشتر از همیشه ذهنم را به خودش مشغول کرده؛ و به این فکر میکنم که در این شرایط بیشتر مراقب کلام خود باشیم کاش.
چند روزی است که با هرکسی حرف میزنم، زهرِ ناامیدی در کلامش شکسته و ناراحتم میکند.
درحالیکه همیشه فکر کردهام بند نافی که ما را به جهان پیوند میزند، امید است و تا این حد کمبودش در زندگیِ همه، آزارم میدهد.
ما به هم وصلیم. ذهن من به ذهن خوانندهام وصل است و ذهن ما از هم تغذیه میکند. من در برابر هر واژهای که مینویسم و مهمتر از آن، در برابر هر واژهای که نمینویسم و در این شرایط اسفبار، از امیدی که بنای زندگی روی آن سوار شده نمیگویم، مسئولم.
هر کلمهای دیگری را به ما وصل میکند. مراقب باشیم این کلمه او را از رؤیایی که در سر دارد جدا نکند.
هرکدام از ما در قفسۀ تنگِ «بایدهایمان» گیر افتادهایم. درست است که با درجات مختلف خنگیِ اطرافمان محاصره شدهایم و نمیتوانیم افسوس نخوریم و نمیتوانیم نبینیم اما حداقل کاری که بهجای ناامیدی میتوانیم بکنیم، سازش و گذر است.
پابلو نرودا زیبا گفت که «اما اگر هیچچیز نتواند ما را از مرگ برهاند، لااقل «عشق» از زندگی نجاتمان میدهد.»
میشود عشق را در قالب امید به دیگران داد؛ و امید را باید در بستهبندی کلمه پیچید و به جهان عرضه کرد.
کلمه باید درستکار باشد؛ حتی وقتی از صدای ترق تروق شکستن رؤیاهایمان، شبانه از خواب میپریم. کلمه باید بوی تازگی بدهد حتی اگر بوی تعفنِ بربریتِ جامعه تا مغز استخوان دارد خفهمان میکند.
باید در این روزها ببینیم از دنیای واژگانی که داریم، به کدام قفسه دست میبریم و چه واژهای را بیرون میکشیم و با آن چه تصویری برای بقیه میسازیم.
هرکدام از ما به سهم خود اگر امیدی ایجاد نمیکنیم، حداقل میتوانیم خاموش باشیم و به ناامیدی مشهود و دامنگیر اطرافمان دامن نزنیم.
خوب است بهجز خودمان به رؤیای دیگران هم بیندیشیم و گمان نبریم که اگر در محقق شدن رؤیای کسی نقشی نداریم، در پایمال کردنش هم مسئولیتی نداریم.
حواسمان باشد که «کلمه» همانطور که توان ساختن دنیای امروز را داشته، قدرت نابود کردن دنیای ذهنی یک فرد را هم دارد.
من اگر با چشمانی باز و در واقعیت کابوس میبینیم، میتوانم بهقدر کلامی، ترس از کابوس را برای دیگران کمرنگ کنم.
من اجازه ندارم به درون خود بخزم و با نشخوار فکرهایی دربارۀ آنچه باید امروز میبود و الان نیست، از جهان کناره بگیرم.
همینکه میتوانم ناامید باشم و دشنام بدهم و بیشتر بخواهم و انتظار اوضاع مطلوبتر داشته باشم، یعنی من امیدوارم. امید دارم به اینکه ثانیهای دیگر زنده هستم و به همین خاطر حق از بین بردن این ثانیهای که الآن در آنم را دارم.
گاهی خوب است درونمان کافری زندگی کند که به هیچچیز ایمان نداشته باشد الا به امید.
و این امیدی واهی نیست. شب شرابی نیست که به خماری بامدادش نیرزد. این عینِ زندهبودن است.
گاهی فراموش میکنیم همۀ اینها بازیهایی هستند در نفسِ حیات. زندگی یک بازی است. وقتی زندهای و نفس میکشی، یعنی وسطِ گودی. باید بازی کنی حتی وقتی زخمی هستی.
حتی وقتی هر حرکت، دردِ تو را بیشتر میکند. باید با جدیتِ تمام بازی کنی درحالیکه میدانی تمامِ اینها فقط یک بازی است.
در این گودِ زندگی، اگر بهواسطۀ بیعملی و ناامیدی تو کسی درجا بزند، تو مسئولی.
ما چون مردمانی در طوفان جز و مد هستیم که هنوز قلبمان میتپد.
راز یک زندگی، در تاریکترین جای آن نهفته است؛ وقتی آدمی در لجنزار حاصلِ بیخردی مردمانی دستوپا میزند. در اینجا، پوچی، امید و گیراییِ زندگی باهم خودنمایی میکنند.
راز تلخی است اما باید کشف شود.
پینوشت: نوشتن متن با خواندن این جمله از مهدی یزدانی خرم به ذهنم رسید که با کلامش، امید را به من هدیه داد. جمله این بود:
«من حقِ دمیدن در بوقِ ناامیدی را ندارم حتی اگر در نهایتِ آن باشم.»
2 پاسخ
ناهید عزیز،
این متن اون قدر فوق العاده و پر از احساس خوب بود که امید بیشتری به روحم تزریق کرد. به نظرم وظیفه هر انسانیه که درد رو تبدیل به یک چیز مثبت کنه. ما نویسنده ها دردهامون رو به کلمه تبدیل می کنیم و نوشته می آفرینیم. درد هر کس، می تونه امید کسِ دیگری باشه. و چه کاری زیباتر از این:)
سلام
خیلی زیبا بود متنتون .
و از همه تأثیرگذارتر جمله ی:
باید بازی کنی حتی وقتی زخمی هستی.
سپاس بانو