همیشه بین کلمات نویسنده و خواننده، فاصلهای وجود دارد.
نگرانی خیلی از نویسندهها هم از بابت همین فاصلهای است که گاهی به چندین هزار کیلومتر میرسد و گاه تنها به حد جرعهای فهم و آگاهی است.
به نظرم این نوع نگرانی وقتی قابلدرک است که نویسنده پیش از آن به سه موضوع توجه کرده باشد که همگی بر پایۀ خلاقیت شکل میگیرند:
- قدرت خلاقیت اشتراکی
- قدرت آفرینشگری خواننده
- قدرت شعور غیرمشترک
قدرت خلاقیت اشتراکی
نکتۀ مهم این است که فاصلۀ مابین آنچه نویسنده میگوید با برداشت خواننده، لازم نیست همیشه توسط نویسنده پر شود.
اغلب اوقات این حدفاصل با چیزی از جنس خلاقیتِ خواننده پر خواهد شد.
به قول هارولد بلوم آنجایی که میگوید: «تمام آثار برجستۀ هنری ناگزیر، خوانشهای موجه اشتباهی از آثار برجستۀ هنری پیش از خود هستند»، نویسنده باید این موضوع را با شفافیت تمام در ذهن خود داشته باشد که خواننده حق دارد در تعبیر و تفسیر حرفهای او اشتباه کند و آن حرفها را با سطح شعور و خلاقیت خود بفهمد.
همانند تصفیه نفت خام و تغییر شکل آن برای مصارف مختلف، نویسنده کلمات خام را میگیرد، فعلوانفعالاتی از جنس قصه سازی روی آنها انجام میدهد. این نوشته را از مجرای نگرش و جهانبینی خود به مخاطب عرضه میکند و خواننده این مواد خام تصفیهشده را که حالا شعور نویسنده به تنِ آن پوشانده شده است را برای مقاصد مختلفی استفاده میکند.
خواننده میتواند از این مواد تغییر شکل یافته صرفاً برای گرم کردن ذهن و نرمش فکری استفاده کند، میتواند بهعنوان مواد اصلی حیات از آن بهره ببرد و یا حتی بهعنوان مواد خام تازهای که میتواند مجدداً از آن برای مقاصدی دیگر استفاده کند، بهره بگیرد.
قدرت آفرینشگری خواننده
لذت خواندن به آفرینشگری است.
وقتی میخوانیم شروع به تصویرسازی میکنیم. معنا میبخشیم و بهنوعی غیرمستقیم، همراه با نویسنده در ذهن خود مینویسیم.
نویسنده باید محیط کافی برای فضاسازی جهت تفسیر را به خواننده ببخشد و این موضوع را نه از موضع ضعف نوشته که از قدرت آن بداند.
قدرت شعور غیرمشترک
اطلاعات خام همهجا هستند و به درد مخاطب نمیخورند. کلیگوییها، توضیح واضحات و تکرار آنچه پیشازاین گفتهشده است تنها نمایشی بیمحتوا و بینتیجه خواهند بود که فقط به درد کم کردن اعتبار نویسنده میخورند.
اما وقتی نویسنده در ذهن خود به یک مفهوم مشخص میرسد، این مفهوم را شفافسازی میکند و با استفاده از مصداقها و مثالها آن را بیان میکند، دست به خلق و نوآوری زده است.
حالا خواننده با سطحی از شعور و دانش خود، این نگاه شفاف را تفسیر میکند و ممکن است برداشتی از این نوشته داشته باشد که بههیچروی با منظور اصلی نویسنده همخوانی نداشته باشد.
مثلاً با دیدن کلمه «جلبک» یک نفر ممکن است افکارش را به ته اقیانوسی آرام ببرد. فردی دیگر ممکن است به یاد نزدیکان و آشنایانش بیفتد و یا آخرین کار احمقانهای که انجام داده است برایش تداعی شود.
مهم این است که خواننده به بهانهای نیاز دارد تا دغدغههای فکری خود را روی آن سوار کند و به بهانۀ کلماتی که میخواند به این دغدغهها فکر کند.
2 پاسخ
سلام
واقعا فکر می کنم جوهره اصلی یه کتاب خلاقیته. من تحصیلات دانشگاهی چندانی ندارم اما سعی می کنم همیشه کتاب بخونم و در موردشون با دوستام و خانواده م صحبت کنم. خیلی از کتاب ها رو که میخوای بخونی تا وسط هاش هم میری اما می بینی هیچ حرف تازه ای واسه گفتن نداره و هیچ چیز هم مثل رها کردن نصف کاره یک کتاب بد درد آور نیست. هم رو مخت می مونه هم اصلا نمی تونی به تموم کردنش فکر کنی.
سلام خانم عبدی محترم
مطلب جالبی بود. من فکر می کنم در هر سه بخش به نویسنده مدیونیم. چون این نویسنده است که برای ما شرایطی رو فراهم می کنه که با تفکر، تصور و تامل در گفته ها و نوشته های او، به تجربه های جدید و ارزشمند دست پیدا کنیم. سپاس!