چند روز پیش فرصتی دست داد تا در نشستی برای نقد کتاب دغدغۀ ایران شرکت کنم.
شنیدن حرفهای دکتر فاضلی (نویسندۀ کتاب) و حضور منتقدانی چون عباس کاظمی و مجتبی لشکربلوکی برایم بسیار الهامبخش بود.
این نوع نشستها، مانند خواندن هر کتاب یا تجربۀ هر رویدادی، حداقل دو بخش دارد: یکی بخش اصلی رویداد یا تجربه که همه آن را به یک شکل میبینند و تجربه میکنند و بخش دیگر یعنی بخش حاشیهای که هرکسی به فراخور دغدغهها و ترجیحاتش، برداشتی متفاوت از آن دارد.
به نظرم نهفقط در این نوع گردهماییها که در هر فضای یادگیری دیگری، آنچه بیشتر از همه با ما میماند، برداشتهای حاشیهای و یادگیریهایی است که شاید بههیچعنوان اصل موضوع هم نبوده اما چون تلنگری به آگاهی ما میزند، میتواند بسیار ارزشمند و قابلتأمل باشد.
چیزی که در اینجا مینویسم، صرفاً برداشتهای حاشیهای من از این نشست است که قطعاً خالی از اشتباه و کم بینی و کجفهمی نیست و ممکن است بعضی از حرفهایم با منظور و محتوای این نشست کاملاً همخوانی نداشته باشد اما بهعنوان یک برداشت آزاد و شاید فرصت یا بهانهای برای فکر کردن، شاید نوشتن از آن خالی از لطف نباشد.
درسهایی که از نشست نقد کتاب گرفتم:
- عادت اشتباهی که همراه بسیاری از ما خوانندگان مانده این است که میخواهیم از خواندن هر نوع اثری، به نتیجه و راهکار برسیم. فراموش میکنیم گاهی اوقات صورتمسئله اینقدر بزرگ و وسیع است که فهم و درک آن، خود میتواند بهترین راهکارها را برای زندگی نوید بدهد.
و گاهی فراموش میکنیم وظیفۀ نویسنده، راهکار دادن نیست. وظیفۀ نویسنده تعریف درست صورتمسئله است بهطوریکه از زاویهای مناسب به مسئله نور بتاباند تا خواننده بتواند مسئلۀ پیش رو را بهتر از قبل ببیند و بفهمد.
- کتاب خوب کتابی است که نه سیریِ کاذب به خواننده بدهد نه گرسنگی مطلق.
به عبارتی، نه توهم دانستن و سواد بیحد ایجاد کند و نه یاًسِ بیسوادی.
همین موارد است که نوشتن را سخت میکند.
- پرورش سواد نقد، نوعی تلاش برای پرورش مهارت قیاس و آنالوژی است. برای نقد خوب یک اثر، منتقد سنگ محکهای مختلفی را تعریف میکند و عیار قسمتهای مختلف اثر را با آن میسنجد. گاهی وزن محتوایی و کیفیت نوشته اینقدر زیاد است که منتقد ناچار است متر و معیار تازهای برای سنجیدن اثر برگزیند. گاهی هم بیمقداریِ سنگ محک، باعث میشود هر اثری بهواسطۀ نقد ناقص، توهم خوب یا بد بودن برای مخاطب ایجاد کند.
این است که گمان میکنم مخاطبی که نقد را میشنود، اگر سواد نقد نداشته باشد یا حداقل تلاشی برای سنجیدنِ سنگِ محکِ منتقد نداشته باشد، مخاطب منفعلی است که تسلیمِ ترجیحاتِ منتقد میشود بدون اینکه دستاوردی از شنیدن نقد به دست بیاورد.
- سوادِ میانرشتهای، همان چیزی است که قلم نویسنده را روان میکند و ذهن او را هر چهبهتر به مخاطبش گره میزند. برای خوب نوشتن از یک حوزۀ کاملاً تخصصی، نیاز به سواد غیرتخصصی، بیشتر احساس میشود.
- گاهی اوقات برای اینکه عمیقترین حرفهایمان را بگوییم، نمیتوانیم سند و مدرک ارائه کنیم چون بزرگترین سندی که برای حرفهایمان داریم، یقینی است که در لحظه گفتن آن حرف یافتهایم. در این مواقع، بودن در فضایی برای ابراز نظر و ایجاد مکانی برای بیپروا دیالوگ کردن، ارزشمندتر از ارائۀ سند است.
- اگر قرار بود هر نویسندهای استانداردهای تعریفشده را به نحو احسن رعایت میکرد، نوآوری میمرد. نوآوری درست از جایی شروع میشود که زبان مخاطب به اعتراض گشوده میشود که چرا برخی از استانداردها رعایت نشده است؛ و این خوب است.
- قرار نیست هر اثر بزرگی، امید به زندگی ایجاد کند یا نوید روزهای بهتر را بدهد. چنین موضعی ارزشمند و قابلاحترام است اما جسارت حرف زدن از حقایق و روشنگری کردن و آگاهی دادن، ولو به قیمت قدری ناامید کردن (یا امیدِ مورد انتظار را برآورده نساختن) همچنان ارزشمند است.
- از فاصلۀ نویسنده با اثرش زیاد شنیدهایم. اینکه اگر نقدی به اثر وارد میشود، متوجه شخصِ نویسنده نیست بلکه نقد، تنها متوجه یکی از اثرات فکری اوست. به میزان همین بیارتباطی نقد با نویسنده، ارتباط بین مدل ذهنی و طرز نگاهی که کتاب بر پایۀ آن شکل گرفته با مدل ذهنی که کتابهای بعدی نویسنده را شکل میدهد، وجود دارد.
هر نقدِ درستی که به کتاب نوشتهشده وارد میشود، فرصتی تازه برای نوشتن کتاب دیگری با نگاهی ساختاریافتهتر را میدهد. ازاینروست که نقد بسیار ارزشمند است.
- نوشتن از راهبردها و امید دادن به مردم وقتی ارزشمند است که با مختصات همین جامعهای که در آن زندگی میکنیم همخوانی داشته باشد. در غیر این صورت زیادهگویی است و بهتر است که گفته و نوشته نشود.
- نویسندهای که هدف روشن، مخاطب مشخص و مدل ذهنی ساختاریافته دارد، از اینکه اثرش نتواند حتی همکیشان او را راضی کند، ابایی ندارد.
- نوشتن به زبان ساده و عامهفهم، سختتر است. نویسندهای میتواند ساده بنویسد (نه سادهلوحانه) که سخت بفهمد، عمیق درک کند و از نزدیک مسائل را لمس کرده باشد.
- خیلی جاها صحبت از این است که مسئله داریم چون آموزش ندیدهایم. نوشتن به زبان سادۀ مردم و تولید محتوا دربارۀ موضوعاتی که کمتر آموزش دادهشده و بیشتر از بقیه، دغدغۀ عمومی است، از ارزشمندترین آثاری است که جای خالی آن بهشدت احساس میشود.
- هنر برچسبگذاری، یک مهارت والا و ارزشمند است؛ یعنی داشتن این توانایی که روی مفاهیم موجود برچسب بزنی تا بهواسطۀ آنها بهتر بتوانی توضیحشان بدهی.
- حتی باوجود سادهنویسی و هدف گرفتن مخاطب عام هم باید مشخص کنیم دقیقاً کدام مخاطب عام مدنظر ما نویسندههاست. نوشتن برای همه به پسندیده شدن و موردتوجه همگان قرار گرفتن منجر نمیشود.
- نویسنده فقط تا حدی میتواند به پیامد متنی که مینویسد، توجه کند. به همین دلیل کمتر اثری است که پیامدهای کاملاً مثبت برای همگان داشته باشد. بههرحال هر زاویه نگاهی، عدهای را آزردهخاطر میکند و به مذاق بعضیها هم خوش میآید. رسالت نویسنده، سنجیدن و آگاهی از این موضوع و انتخاب راهی است که روشنگری بیشتر ایجاد کند و بداند و تعیین کنند که احتمالاً ایجاد این آگاهی، ممکن است کدام دسته از مخاطبان را ناامید کند. بااینوجود به نوشتن ادامه دهد و هدف را گم نکند.
- گفتن از دردها قرار نیست با گفتن از درمان تکمیل شود. گاهی اوقات، فهمیدن درد و اینکه چقدر من و شما به آن مبتلا هستیم، بهترین راهکار است.
داشتن درد و آگاهی نبودن از آن، بزرگترین درد است.
در آخر، شنیدن این جمله از پاستور، تلنگر چندباره به من زد که:
طوری زندگی کنیم که بتوانیم در لحظۀ مرگ با خود بگوییم:
من هر آنچه را که در توان داشتم، به کار بردم.
یک پاسخ