«همیشه موج نهم تنهایی،
قویترین موج،
همانکه از دورتر ین نقطه میآید،
از دورترین جای دریا،
همان است که تو را سرنگون میکند
و از سرت میگذرد
و تو را به اعماق میکشاند
و سپس ناگهان رهایت میکند
همانقدر که فرصت کنی
تا به سطح آب بیایی
دستهایت را بالا ببری
بازوهایت را بگشایی
و بکوشی تا به نخستین پر کاه بچسبی.
تنها وسوسهای که کسی هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود:
وسوسۀ امید.»
این را که از رومن گاری میخواندم، آرام گرفتم چون بهتازگی به نخستین پر کاه آویخته بودم و در برابر وسوسۀ امید بیسلاح شدهام.
حالا فکر میکنم گاهی تنها راه چاره این است که:
خودت را به دست وسوسهای بسپاری روشن
به آن، چنان محکم بیاویزی
که دانهای انگور به خوشهای بیرمق،
یا که دستهایی گرهکرده به گردن ایمان.
حجم سرسپردگیات به این وسوسۀ روشن
بیدارت میکند
زندگی را چون بادی به صورتت میکوبد
داغیِ حرکت را چون آفتاب به سرت میریزد
و خیالِ روزهای بهتر را
چون آخرین دانۀ برفی که از آسمانِ زمستان فرو میافتد
در چشمانت میلغزاند.
سراغ بارقهای نور را گرفتن از پس تاریکی
و هوسِ امید
و لغزیدن در برابر آن.
راه چاره این است
گاهی فقط.