حالا که حس کنجکاوی به تیغ هزاران محتوای زرد در شبکههای اجتماعی و در کتابهای بیهویت، آلوده شده و به بدترین شکل ارضا میشود،
حالا که صحبت از اقلیتها و نژادپرستی و نقش زن در اجتماع، همچون صحبت از فرهنگ و اخلاق در نظر بسیاری، به کلیشه تبدیلشده و گاه حتی از مرز ابتذال عبور کرده است،
حالا که سانتیمانتالیسم گریبان خیلی از نویسندهها و خوانندهها را گرفته،
حالا که باوری غلط بر پایۀ دستهبندی کتابهایی مانند آثار داستانی و رمان و زندگینامه، در گروه کتابهایی که خواندنشان غیرضروری مینماید و اتلاف وقت است، شکل گرفته،
خواندن یک قصۀ ارزش زیسته که با قلمی توانمند نگاشته شده و ماجراهایی متفاوت از زندگی روزمره را بیان میکند که نه آغشته به احساساتیگریهای از بندرها شده است، نه به دام کلیشه گویی برای پررنگ نشان دادن مثلاً تفاوتهای جنسیتی و نژادی میافتد و نه بههیچعنوان کتابی زرد است، بهصرف چندین ساعت وقت میارزد و توصیه میشود. و البته که برای کسانی که قصد نوشتن کتاب زندگینامه را دارند، درسهای خوبی دارد.
کتابی که نباید آن را نه از جایگاه زن خواند، نه از جایگاه سیاسی، نه بهعنوان یک کتاب انگیزشی و نه صرفاً برای یادگیری فنون اتوبیوگرافی. به نظرم بهتر است کتاب را بدون پیشداوری و مشروط کردن ذهن برای گرفتن نتیجهای خاص از آن خواند. با این روش خوانش کتاب، به گمانم در پایان، نقش زن، سیاست، انگیزش و امید، تفاوت نژادی به بهترین شکل درک خواهد شد. ضمن اینکه میشود از این کتاب بهعنوان یک ابزار خودیاری جهت یادگیری فنون نویسندگی هم بهره برد.
وقتی از فروش بیش از سه میلیون نسخه از این کتاب در ماه اول خبردار میشوی، کتابی که عنوان پرفروشترین کتاب سال امریکا را به خود گرفته است، یا وقتی از استقبال خوبی که از این کتاب در کشورهای دوری مثل کشور خودمان میشنوی، ممکن است در نگاه اول، تأثیر موقعیت و هویت خاص نویسنده را دلیل این استقبال بدانی؛ اما وقتی کتاب را میخوانی، متوجه میشود که سهم هوش و ذکاوت نویسنده، قلم روان و متن خوشخوان و محتوای جذاب و مفید کتاب، در این استقبال بزرگ را بههیچعنوان نمیتوان نادیده گرفت.
محتوای کلی کتاب «شدن»
میشل اوباما در این کتاب با سبکی دلنشین، ساختاری روایی با چاشنی اتفاقات بدیع و تازهای که برای عموم مردم جذابیت دارد، خواننده را وارد دنیای شخصی خودش میکند و پرده از مسائلی برمیدارد که کمتر به آنها پرداخته شده است.
نویسنده با پدری علیل به همراه مادر، بردارش، در خانهای محقر زندگی میکند و با عشق به موسیقی در شهری با تنوع نژادی بزرگ میشود. با وجود سختیهای زیادی که در زندگی با آن مواجه است، از تربیت خوبی برخوردار است و در فضای صمیمی خانواده، مفاهیمی بزرگی در زندگی برایش شکل میگیرد که شاید بتوان گفت مهمترین عامل برای ارتقای زندگی و تغییرات بزرگی است که در دوران بزرگسالی تجربه میکند.
میشل اوباما که متولد 1964 در شیکاگو است، با تلاش و حمایت خانواده به دانشگاه خوبی مثل پرینستون راه پیدا میکند و بعدها دکتری خود را در رشتۀ حقوق، از دانشگاه هاروارد میگیرد.
ارتباطاتی که در طول زندگی شکل میگیرند، تصمیمگیری برای ادامۀ تحصیل و چگونگی زندگی کردن بهعنوان یک اقلیت تا جریانات ازدواج و شادیها و ناملایماتی که در این مسیر وجود دارد و یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی نویسنده یعنی برگزاری کارزارهای انتخاباتی و همراه شدن با تلاشهای همسرش در عرصۀ سیاست را در این کتاب شاهد هستیم.
ازآنجاییکه خودِ نویسنده هم تلویحاً و گاه صریحاً اشاره میکند که علاقهای به سیاست ندارد، پس نمیشود انتظار داشت با خواندن این کتاب با محتوایی سیاسی مواجه شویم که دغدغههایی از جنس سیاست یک کشور را مطرح میکند یا فقط متمرکز بر نقش میشل اوباما بهعنوان بانوی اول است.
در این کتاب مسائلی مختلف را میخوانیم که مدل ذهنی نویسنده و نوع نگاهش به جهان را تشریح میکند و داستانهایی را میخوانیم از اینکه چطور یک اقلیت، به برترین جایگاه در کشورش میرسد و اینکه چطور در این جایگاه، تلاش میکند تا خوش بدرخشد و تا آنجایی پیش برود که حتی برخی از رسوم همیشگی و پذیرفتهشده را هم بر هم بزند تا از این طریق، قدمی برای بهبود زندگی دیگران بردارد.
در عین همۀ این اتفاقات، ما چهرۀ مادری که تلاش میکند تا بهترین زندگی را برای دخترانش بسازد و همینطور چهرۀ زنی قدرتمند با دغدغۀ رشد و رسیدن به جایگاه برتر اجتماعی را میبینیم که سخت برای زندگی خودش و همینطور بهبود زندگی دیگران، تلاش میکند و میخواهد موقعیت برتری را که به دست آورده است با دیگران سهیم شود.
ما در این کتاب با متنی صمیمی و صادقانه روبهرو هستیم که در ظاهر، روند زندگی اولین بانوی اول امریکا را شرح میدهد که سیاهپوست است و از محلهای فقیرنشین در شیکاگو، به زندگی در کاخ سفید میرسد و اتفاقاتی که دراینبین برایش رخ میدهد. اما در لایههای زیرین این متن روایی، جنبههای انسانی، نحوۀ برخورد با مسائل و مشکلاتی که خیلی از اوقات مشترکات زیادی با خوانندگان مختلف از سراسر دنیا دارد و همینطور مدل ذهنی و نوع نگاه این زن را به دنیای پیرامون متوجه میشویم که خودش بهتنهایی، میتواند یک کلاس درس بزرگ باشد.
کتابِ شدن، نوشتۀ یک مادر است. یک همسر، فردی در یکی از برتر ین جایگاه کشورش، یک اقلیت، یک فرد مصمم، جدی، منظم، خوشبین و آماده برای تغییر دادن شرایط و بهتر کردن زندگی دیگران.
باورپذیری بسیاری از داستانها و احساسات بیانشده در کتاب، برای من ازآنجهت امکانپذیر بود که نویسنده عمیقترین احساساتش را ابتدا متوجه خانواده و دوستدارانش میکند و بارها به شیوههای مختلف، داستان برخوردار بودن از این احساسات عمیق را از طرف خانوادهاش بیان میکند. چنین فردی وقتی صحبت از همدردی، توجه به دیگران و حمایت اجتماعی کمی کند، سخنش باورپذیر و کلامش تأثیرگذار میشود.
نگاه سیستمی به کتاب و تأثیراتی که من از خواندن این کتاب گرفتم
این کتاب باوجود فرسنگها فاصله از سبک زندگی و سطح فکری خوانندهاش، میتواند باعث روشنگری شود. نه ازآنجهت که قصههای مشترکی بین صدها قصۀ بیانشده در کتاب قابل یافتن است که بیشتر از جنبۀ انسانی که کتاب به آن پرداخته است.
اصول انسانی مشترک، ارزشها و آرمانهای مشترک و یادآوری آنها به شیوهای هنرمندانه در قالب روایتهای متعدد کتاب است که روشنگری ایجاد میکند.
برخلاف آنچه عنوان کتاب و فضای کلی حاکم بر آن القا میکند، این کتاب را نمیشود در گروه کتابهای انگیزشی زرد قرار دارد.
به اعتقاد من، این کتاب یک فرهنگ را القا میکند. فرهنگ را نه بهعنوان آنچه یک فرد بالغ در جایگاهی خاص با آن مواجه است و سعی در ترویج آن دارد. بلکه روند شکلگیری فرهنگ را به تصویر میکشد.
روند شکلگیری فرهنگ را در این کتاب، از توجه به این موارد یافتم:
تربیت خانوادگی،
نحوۀ تأثیر محیط بر شکلگیری آرمانها و آرزوها،
تأثیر و قدرت کوچکترین اتفاقات زندگی،
تأثیر و قدرت یادگیری کوچکترین مهارتها در شکلگیری هویت فردی در جامعه،
میزان خوشبینی در مواجهه با جهان،
نحوۀ استفاده از موقعیت برتر،
و همینطور تأثیر و قدرت اقداماتی بهظاهر کوچک.
این موضوعات مهمِ بیانشده در لایههای زیرین کتاب و عمیق شدن در آنهاست که نشان میدهد چطور فرهنگی در ذهن یک کودک شکل میگیرد و این فرهنگ چطور میتواند در سنین بلوغ، رشد ایجاد کند، تأثیر بگذارد و مهمتر از اینها، زمینۀ فرهنگی بزرگتر و ارزشمندتری را پدید آورد.
وقتی از موضوعات کمتر تحت کنترلی مثل فکر کردن به موقعیت، کشور، جنسیت، نژاد و هزاران عامل تأثیرگذار دیگر در شکلگیری قصۀ کتاب فاصله میگیریم، میتوانیم موضوعات بهواقع مهمتری را دریابیم که هم کنترل بیشتری بر آنها داریم و هم تمرکز بر آنها میتواند بر درک ما از موقعیت و جایگاهی که داریم تأثیر بزرگی بگذارد.
نویسنده در پایان کتاب، نگاه سیستمی و کلینگر را بر کل محتوای بیانشده میتاباند و معنای عنوان کتاب را اینگونه بیان میکند:
«برای من، شدن، بهجایی رسیدن یا به هدفی دست یافتن نیست. در عوض آن را حرکتی روبهجلو میبینم، وسیلهای برای تکامل، راهی برای رسیدن به خوشبینی بهتر. این سفر به پایان نمیرسد. من مادر شدم اما هنوز چیزهای زیادی باید بیاموزم من همسر شدم اما باید خود را بیشتر سازگار کنم. معنی عشق راستین مرا به تواضع وامیدارد و اینکه نوعی زندگی را با شخصی دیگر بسازم. من تااندازهای شخصی قدرتمند شدهام اما هنوز لحظاتی وجود دارد که احساس ناامنی میکنم و اینکه احساس میکنم صدایم را کسی نمیشوند.
همۀ اینها یک فرآیند است. گامهایی در امتداد یک جاده. شدن، نیازمند صبوری و قدرتِ برابر است. شدن، یعنی همیشه فکر کنی که باید به رشد و بالندگی بیشتر برسی.»
وقتی از زاویهای دیگر به این کتاب نگاه میکنید، به اعتقاد من میتوانید آن را یک کلاس درس نویسندگی بزرگ ببینید.
وقتی با قلم توانمند نویسنده مواجه میشوید، این جمله از نویسنده را تائید میکنید که میگوید: «اگر تنها یکچیز در زندگی آموخته باشم، قدرت استفاده از کلام است. نهایتِ تلاشم را کردم که حقیقت را بگویم و مسائلی را مطرح کنم که دیگران عموماً آنها را نادیده میگیرند.»
نوشتن کتاب با پرداختن به جزئیات بهظاهر پیشپاافتاده و بهواقع مهم و البته بیان هنرمندانۀ آنها و تبدیل اتفاقات و رویدادها به کلماتی درخور، کتابی را پدید آورده است که حتی در ترجمه هم بهخوبی میشود قدرت قلم نویسنده و جذابیت کلام آن را مشاهده کرد. همینطور تأثیر تحصیلات در دانشگاههای برتری چون پرینستون و هاروارد را در پدید آوردن چنین فکر نظامیافته و قلمی توانا نمیشود نادیده گرفت.
آزادی بیان و صراحت در گفتن از واقعیتها، در جامعهای پذیرا را هم نمیشود منکر شد.
یکی از پیامهای بزرگ کتاب برای من، پیامِ انتقال و نحوۀ کنار آمدن با آن است.
در خلال داستانهای مختلفی که در کتاب بیان میشود، گذر از یک دوران به دروانی دیگر و تجربۀ وقایعی تازه و متفاوتتر از قبل را شاهد هستیم. چیزی که برای همۀ انسانها پیش میآید و بسیاری از ما نسبت به این انتقالات بیتوجهیم یا حداقل تلاشی جدی برای پیدا کردن معنایی مفید را از لابهلای این تجربیات نمیکنیم.
اما وقتی با داستانی خواندنی مواجه میشویم که انتقالاتی را در قالبی متفاوتتر و گاه بزرگتر از تصور عنوان میکند، شاید مجالی بیابیم تا قدری در فکر فروبرویم و به انتقالاتی که در زندگی تجربه کردهایم، بیندیشیم.
چنین اندیشهای برای نگاه مجدد به سفری که طی کردهایم، میتواند دعوت به روشنگری و خلق عادتهای مفیدی برای مواجهه با زندگی روزانه باشد.
بخشی خواندنی از کتاب را مرتبط با این موضوع، اینگونه میخوانیم:
«انتقال دقیقاً همین است: گذر به چیزی تازه. دستی روی کتاب مقدس قرار میگیرد و سوگندی تکرار میشود. اسباب و اثاثیۀ یک رئیسجمهور بیرون میرود و وسایل رئیسجمهور دیگری وارد میشود. کمدها خالی میشوند و دوباره پر میشوند. خلقوخوهای جدید. رؤیاهای جدید. وقتی دورۀ تو به پایان میرسد، وقتی در آخرین روز، کاخ سفید را ترک میکنی، به شکلهای مختلف تنها میمانی تا دوباره خود را بیابی.»
در کل، با خواندن این کتاب متوجه میشویم که گفتن قصههای شخصی تا چه اندازه میتواند در شکل گری مدل ذهنی نسلهای آینده تأثیرگذار باشد. تا چه اندازه میتواند امید واهی را کنار بزند و امید معقول را جایگزین آن کند. میفهمیم که داستانِ شخصیِ یک زنِ اقلیت که توانسته است موانع را کنار بزند و تأثیر بگذارد، چطور میتواند به دعوتی برای جاودانگی تبدیل شود. جاودانه بودن با داشتن روحی مستقل و دوست داشتنِ خود.
خواندن این کتاب برای چه کسانی میتواند مفید باشد؟
از دید خود نویسنده، این کتاب بهانهای است برای اینکه مسیر پیش رو را برای هرکسی باز کند که حسِ تعلق دارد و دلیل داشتن این احساس را بهخوبی میداند. با این دید میتوان گفت مخاطب این کتاب هرکسی میتواند باشد که میخواهد یاد بگیرد و دانستهها و تجربیاتش را اینقدر خوب بیاراید که بشود آن را در قالب داستانی خواندنی، دید و شنید.
شاید یکی از زیباترین پاراگرافهای این کتاب، پاراگراف پایانی باشد که نویسنده اینطور آن را بیان میکند:
«من یک شخص عادی هستم که سفری فوقالعاده داشته است. امیدوارم در گفتن این داستان، فضایی برای داستانها و صداهای دیگر ایجاد کنم و مسیر را برای کسی بازکنم که حسِ تعلق دارد و دلیل آن را میداند. من خوششانس بودهام و وارد قلعهای سنگی، کلاسهای شهری و آشپزخانههای آیووا شدهام و فقط سعی کردم خودم باشم و فقط سعی کردم ارتباط برقرار نمایم. برای هر دری که برایم گشوده شد، سعی کردهام دری را بهسوی دیگران بگشایم؛ و این است حرف آخری که میخواهم بگویم: بیایید یکدیگر را بپذیریم. شاید بعد کمتر بترسیم، کمتر قضاوت کنیم، تعصبات و کلیشههایی که ما را بیدلیل از یکدیگر جدا میکنند را به دور افکنیم. شاید بعد بهتر بتوانیم یکدیگر را همانگونه که هستیم، بپذیریم. دربارۀ کامل بودن سخن نمیگویم. دربارۀ این سخن نمیگویم که عاقبت به کجا میرسید. این نشانۀ قدرت شماست اگر اجازه دهید شناخته شوید و شنیده شوید و داستان منحصربهفرد خود را داشته باشید و از صدای واقعی خود استفاده کنید؛ و نشانۀ بزرگمنشی شماست اگر بخواهید دیگران را بشناسید و صدای آنها را بشنوید؛ و اینگونه من، من شدم.»
مزیت بزرگ خواندن داستانها، خصوصاً کتابهای اتوبیوگرافی این است که ارزشمندترین محتوای قابلارائه را نه در قالب محتوایی خشک و رسمی، نه بهصورت توصیهای مستقیم که آن را در لوای قصهای خواندنی بیان میکند و ازاینجهت باورپذیرتر و دلنشینتر خواهد بود.
اینجاست که نویسنده بینیاز میشود از اینکه ارزشهای زیستهاش را به نظم بکشد، آنها را ترتیب بندی و شمارهگذاری کند و به خورد خواننده بدهد. وقتی قصههایی ساده و صمیمی از کتاب را میخوانی، درواقع ارزشهایی را مرور میکنی که نویسندهاش این قصهها را بر آنها بنا کرده است.
به همین دلیل اگر با هدف یادگیری، کسب تجربه، به دست آوردن اطلاعات تازه و کاربردی، یا حتی بهقصد سرگرمی، کتابهای اتوبیوگرافی را میخوانید، میتوانید امیدوار باشید که از بهترین راههای ممکن به هدفهای بالادست خواهید یافت و یادگیری عمیق و شراکت در احساس و احوالات درونی نویسنده را تجربه خواهید کرد.
شنیدن قصۀ فردی که تجربیاتی بسیار متفاوت را از سر گذرانیده است، ناخودآگاه پیام امید را در دل خود دارد. شاید هیچ تلاش مستقیمی برای القای چنین حسی به خواننده وجود نداشته باشد اما روند ماجراهایی که بر نویسنده گذشته است و مهمتر از آن، نحوۀ برخورد با این مسائل و چگونگی حلوفصل آنها، آموزنده و امیدوارکننده است. این پیام دعوت به امیدواری را در صفحات پایانی کتاب و بعد از خواندن چندین داستان که پیام پنهانِ امیدواری را در خود دارند، اینگونه میخوانیم:
«آنچه به خودم اجازه نمیدهم انجام دهم، این است که بدبین نشوم. در نگرانکنندهترین لحظات، نفس عمیقی میکشم و خودم را به یاد شرافت و کرامتی میاندازم که در سراسر زندگی در وجود انسانها دیدهام.»
«من خود را به قدرتی مرتبط میدانم که بزرگتر و نیرومندتر از هر انتخابات یا رهبر یا خبری است؛ و این خوشبینی است. برای من، خوشبینی شکلی از ایمان است. پادزهریست برای وحشت.»
جملاتی از کتاب «شدن»
«حالا تصاویری از من و باراک در نگارخانۀ ملی در واشنگتن آویزان است. حقیقتی که هردوی ما را به تواضع وامیدارد. شک دارم کسی به کودکی و شرایط زندگی ما مینگریست و میتوانست تصور کند که ما روزی سر از این تالارها درمیآوریم. آنچه بیش از هر چیز دیگری مهم است این است که آنها در آنجا نصبشدهاند تا کودکان ببینند؛ که چهرههای ما این تصور را از میان میبرد که اگر میخواهی در خاطرۀ تاریخ جاویدان شوی، باید قیافۀ خاصی داشته باشی. اگر به اینجا تعلق داریم، بسیاری از مردم دیگر نیز میتوانند به اینجا تعلق داشته باشند.»
« از زمانی که برخلاف میلم وارد زندگی اجتماعی شدهام، مرا یا بهعنوان قدرتمندترین زن جهان تحسین کردهاند و یا بهعنوان یک زن سیاهپوست خشمگین مورد تحقیر قرار دادهاند. همیشه دلم میخواست از این عیب جویان بپرسم کدام بخش از این عبارت بیش از همه برایشان مهم است: خشمگین یا سیاه یا زن؟»
«اکثر عمرم را به ندای تلاش کردن گوش سپردهام. این ندا به شکل یک موسیقی ناکوک یا لااقل یک موسیقی ناشیانه به گوشم میرسید، از کف اتاقخوابم برمی خواست. صدای دنگ دنگ هنرآموزانی که جلوی پیانوی عمه رابی در طبقۀ پایین مینشستند و آرام و ناشیانه گامهای موسیقی را فرامیگرفتند.»
«شاید صبح روزی که تصمیم میگیری تمام پنجرههای خانهات را بازکنی تا بتوانی شیشه را تمیز کنی، افکارت تازه شوند. بعد میتوانی فکر کنی و شک کنی که با ازدواج با این مرد در این خانه و بچهدار شدن، فرصتهای دیگرت را ازدستدادهای یا نه. شاید تمامروز را به شیوههای نو برای زیستن بیندیشی پیش از آنکه تمام مایعِ تمیزکننده را استفاده کرده باشی و همۀ پنجرهها را جا انداخته باشی؛ و شاید حالا، همۀ یقین و اطمینانت برگشته باشد. چراکه بله، بهراستی بهار است و یکبار دیگر تصمیم گرفتهای که بمانی.»
«شاید مشکل اصلی دربارۀ اینکه دیگران چه فکری در مورد تو میکنند همین باشد: تو را در مسیری مشخص قرار میدهند. مسیری که تو آن را انتخاب نکردهای و همانجا مدتها تو را نگه میدارند. شاید چنین چیزی مانع از این شود که مسیر دیگری را انتخاب کنی یا حتی دربارۀ مسیر دیگری، بیندیشی چون آنچه بهحساب دیگران از دست میدهی، میتواند خیلی برایت گران تمام شود.»
«دردناک است که پس از مرگ عزیزی زنده بمانی. دردناک است و گام زدن در راهرو یا باز کردن درِ یخچال دردناک است. جوراب پوشیدن یا مسواک کردن دردناک است. غذا طعمی ندارد. رنگها بیخاصیت میشوند. به چیزی زیبا نگاه میکنی، به آسمان ارغوانی هنگام غروب یا به یک زمینبازی پر از بچه، اما این فقط دردت را عمیقتر میکند. غم و تنهایی وجودت را دربرمی گیرد.»
«دلگرمکننده است وقتی کسی را میبینی که فرصتها برایش بیانتها هستند و وقت و انرژیاش را صرف این نمیکند که بپرسد این فرصتها تباه میشوند یا نه. برای آنچه به دست میآورد سخت تلاش کرده بود. خلاصه وقتی دیگران یقین و اعتماد نداشتند، باراک یقین و اعتماد داشت. ایمانی ساده و نشاطبخش داشت که اگر به اصول اولیۀ خودت پایبند باشی، همهچیز درست میشود.»
«هر وقت آرام و بیسروصدا به مرکز شهر میرفتم، احساس میکردم یک پیروزی به دست آوردهام و از خودم اختیاری دارم. بههرحال من آدمی بودم که به جزئیات اهمیت میداد. فراموش نکرده بودم داشتن یک لیست خرید چقدر لذتبخش است.»
«زندگی به من آموخت که تحول و پیشرفت آهسته اتفاق میافتد. نه در عرض دو سال، چهار سال یا حتی یکعمر. ما بذرهای تحول را میکاشتیم و شاید ثمرۀ آن را هرگز نمیدیدیم. باید صبور میبودیم.»
«میخواستم آمریکاییها بفهمند که کلمات مهم هستند و اینکه زبان نفرت باری که از تلویزیونشان میشوند (اشاره به سخنرانی ترامپ) روح واقعی کشور ما را نشان نمیدهد و اینکه نباید به آن رأی بدهیم.
شرافت چیزی بود که دربارهاش صحبت میکردم. این ایده که بهعنوان یک ملت میتوانیم به اصولی پایبند باشیم که خانوادۀ مرا حفظ کرد. شرافت همیشه باعث پیشرفت شده است. شرافت یک انتخاب است و همیشه هم انتخاب راحتی نیست.»
«هیچیک از رئیسجمهورها یکدست ظروف چینیِ رسمی نداشتند اما ما داشتیم. اتاق ناهارخوری قدیمیِ خانوادگی را که دور از اتاق ناهارخوری رسمی بود، دوباره تزیین کردیم و برای اولین بار به روی عموم باز کردیم. روی دیوار یک زیبای آلما توناس به نام رستاخیز را آویزان کردیم که اولین اثر هنریِ یک زنِ سیاهپوست بود که به مجموعۀ دائمی کاخ سفید اضافه شد.»
«من با پدری علیل در خانهای محقر به دنیا آمدم. در محلهای فقیر زندگی کردم و پول زیادی نداشتم. بزرگ شدم. من هیچ نداشتم و همهچیز داشتم. به تو بستگی دارد که داستانت را چگونه تعریف کنی.»
مشخصات کتاب
این کتاب در تاریخ 2018 توسط میشل اوباما همسر اولین رئیسجمهور سیاهپوست امریکا نوشتهشده است.
کتاب حاضر در 500 صفحه به همراه عکسهایی از نویسنده و در رابطه با وقایعی که در کتاب شرح آن رفته است، در پایان کتاب به چاپ رسیده است.
دکتر علی سلامی با ترجمهای روان و خواندنی، این کتاب را به فارسی برگردانده است؛ کتاب به همت انتشارات مهراندیش به چاپ رسیده است.
6 پاسخ
ممنونم ازت خانم عبدی.خیلی قشنگ کتاب شدن رو مرور کرده بودی.
ممنون از معرفی کامل و جامعتون.
مدتی هست که این کتاب رو در کتابخونهم دارم ولی به خاطر همون حس زردی که القا می کرد، ترغیب نمی شدم بخونمش. الان شاید شروع کنم به خوندن و نگاهی نو انداختن به این کتاب 🙂
سلام خانم عبدی و خدا قوت!
وقتی می بینم این طور با انرژی فراوان کتاب می خوانید و نکات برجسته و مورد نظر و علاقه تان را با خوانندگان سایت ـ یعنی ما ـ به اشتراک می گذارید، از یک طرف لذت می برم و از طرف دیگر به کتابخوان بودنتان رشک می برم. (چون مدتی است با کتاب هایم قهر کرده ام!)
نام این کتاب را شنیده بودم ولی ابدا به خواندنش، فکر هم نکرده بودم. از شما بابت معرفی این کتاب ممنونم و این که بخش هایی از کتاب را برایمان نوشتید تا بخوانیم.
پاراگراف پایانی کتاب پیامی انسانی و مهم داشت که واقعا خوشم آمد و از آن لذت بردم. باز هم سپاس!
سلام
این کتاب رو شدیدا پیشنهاد میکنم که بخونید !
واقعا عالیه به بهبود فردی مون خیلی کمک میکنه
سلام خانم عبدی
مرسی بابت معرفی این کتاب خوب. لطفا کتاب هایی که هم موضوع یا مرتبط هم هستند معرفی کنید ممنونم از شما