۱
خلاصۀ حرفم از نوشتن این پست
سیمون دوبوار در مقالهای راجع به واژۀ جهانبینی حرف زده بود.
خلاصۀ حرفش این بود که واژۀ جهانبینی میتواند بهکل واژهای غلط باشد؛ چراکه اولاً جهان، واقعیتی ثابت نیست که ما بخواهیم آن را ببینیم. ثانیاً ما آدمهایی با ذهن ثابت نیستیم.
هرکدام از ما نسبت به جهان در موقعیتایم.
من این روزها دغدغۀ موقعیتم را دارم. موقعیتی که با آن دنیا را تماشا میکنم و دریچۀ آدمها، رشتهها و کتابهایی که از آن جهانِ خودم و دیگران را معنا میکنم.
همینطور دغدغۀ جهانی را دارم که آن را بهعنوان واقعیت پذیرفتهام. خصوصاً حالا که میدانم قادرم سیمکشی ذهنم را در مورد بسیاری از واقعیتهای پذیرفته شده، تغییر بدهم.
میخواهم با نگاهی متفاوت در معرض جهانهای مختلف قرار بگیرم.
۲
روزی برای تغییر
صبح بارانی روز سهشنبه از خواب بیدار شدم و برخلاف همیشه که بهسرعت از رختخواب بیرون میپرم و دست و رویی میشویم و با لذت مشغول خوردن صبحانه میشوم و بیلذت و سریع کار را شروع میکنم، حین صبحانه خوردن ساعتی متوقف شدم و به برنامهای که روی دیوار بود فکر کردم.
برنامهای که روی برگۀ A3 نوشتهام و به دیوار چسباندهام. در قسمت پایین آن، دستاوردهایی که در طول ماه از خودم انتظار دارم را مشخص کردهام و بعد این کارها به برنامههای هفتگی و نهایتاً روزانه تقسیم شده.
فهرست کارها را که تماشا کردم دیدم برنامهریزی صرفاً برای این نیست که به ذهن و زندگیام نظم بدهم. گاهی، برنامه میریزم تا بینظمی و پراکندگی در کارهایم را روشنتر ببینم.
هر چه دقیقتر برنامه را میخواندم و جلوتر میرفتم متوجه کارهای پراکنده، بیربط، فراوان و افسارگسیختهای شدم که برای خودم در این ماه چیده بودم.
تنها نکتۀ مثبت برنامه این بود که مثل دو ماه قبل در خانه و در قرنطینه سر میکردم و احتمالاً فرصت کافی برای رسیدگی به همۀ کارها را داشتم.
اما موضوع جدیتر از این حرفها بود و هست. این آشفتگی نهفقط به یک برنامۀ ماهانه که به مدتها قبل برمیگشت. برای اینکه قدری از حجم این آشفتگی نوشته باشم میتوانم بگویم:
نمونهای از کتابهایی که برای این ماه لازم است بخوانم اینها هستند:
کتابهای تخصصی مدیریت، روانشناسی تخصصی، کتابهای آموزش نویسندگی، کتابهای خلاقیت، مرور دروسی از دانشگاه، کتابهای توسعه فردی و چندین کتاب در رابطه با پروژهای که در دست اجرا دارم.
نمونهای از کارهایی که باید انجام بدهم، از تحویل پروژۀ بزرگی که گرفته بودم تا رسیدگی به کارهای خانه، نوشتن و تولید محتوا، طراحی یک دورۀ آموزشی، رسیدگی به دورهها و آموزشهای قبلی، تکمیل محتوای پروژههای مشترک قبلی و انجام چند پروژۀ دیگر که اینجا مجالی برای نوشتن راجع بهشان نیست.
من چه داشتم میکردم؟
آیا این حجم از پراکنده خوانی و انجام کارهایی بعضاً متفاوت و از حوزههای مختلف درست بود؟
۳
رشته دانشگاهی و رشتۀ کاری؟ راه اشتباه بود
بعد یاد همۀ میلهای افتادم که روزی در من بود و امروز یا نیست یا فراموش شده.
از اینکه روزی دوست داشتم هنرمندی شوم که با دستهایم چیزی درست کنم و کاری مثل مجسمهسازی و طراحی انجام دهم.
از اینکه روزی عاشق رشتۀ مهندسی شدم و بعدازاینکه مدرکش را گرفتم و مدتی در آن محیط کار کردم و دیگر برایم جذابیتی نداشت.
از اینکه کار خودم را راه انداختم و بعد تعطیلش کردم و برای دیگران کار کردم.
از اینکه مدیریت خواندم و چند سال با عشق و شور در شرکتهای مختلف کار کردم و تدریسش کردم و بعد که همگی اینها کمرنگ شد.
از اینکه به نوشتن و تولید محتوا روی آوردم و کارهای بیرون از خانه را تا حد امکان محدود کردم.
وقتی ذهنم را مدتی شخم زدم متوجه عادتهای بدی شدم که من و بسیاری از ما داریم.
عادت کردهایم عمرِ همهچیز را کوتاه کنیم تا زودتر به نتیجه برسیم.
من بابت این عادت بود که با عجلۀ تمام، یکی بعد از دیگری انتخاب کردم و به سرانجام رساندم و روی کارم برچسب زدم و به مرحلۀ بعد رفتم.
خیلی از ما همینطور رفتار میکنیم. مثل همان برنامۀ کامپیوتری که مرحلهبهمرحله پیش میرود تا نهایتاً یک روز با غول مرحلۀ آخر بجنگد و احتمالاً بعدازاینکه این لذت تجربه شد، حالا برگردد و با تبحر بیشتری از نو بازی کند.
من به آن مرحلۀ آخر افتخارات نرسیدهام اما الآن در جایی از این بازی هستم که حس میکنم باید برگردم و بازی را از نو شروع کنم. آن هم نه در همان زمین قبلی. در جایی متفاوتتر و چالشبرانگیزتر از قبل.
من میخواهم بابت همۀ زمانهایی که شتابزده تصمیم گرفتم و انتخاب کردم و کنار گذاشتم، این بار بمانم و یاد بگیرم و بی عجله رشتههای مختلف را امتحان کنم.
برای خیلی از ما، از ابتدا راه اشتباه بود. سریع برچسبی روی خودمان زدیم و خود را بستهبندی کردیم و بهاشتباه اغراق شدهای، در قالبی آماده به اسم مهندس و مدیر و … گذاشتیم.
حالا هم دیر نیست. خوب میشود از قالب بیرون زد و جسورانه یا به تعبیری گستاخانه به هر رشتهای سرک کشید تا شاید ازاینبین بهتر خود را پیدا کرد.
۴
از تعهد به جهانِ یک نفر (یک نفر پرستی)
فقط یک ابزار برای شناخت پدیدهها داشتن؟
فقط یک نفر را با جدیت دنبال کردن؟
فقط در یک حوزه متخصص شدن؟
ارزش تخصص و تعهد و عمیق شدن در یک حوزه را خوب میفهمم اما فکر میکنم قبل از دل دادنِ تمام و کمال به یک رشته یا یک فرد، لازم است جهانهای مختلف را دید و بعد ایمان آورد.
یاد این جمله از ویل دورانت افتادم: «هیچکس حق ندارد اعتقاد بورزد مگر آنکه شاگردیِ شک را کرده باشد.»
این را از این بابت مینویسم که در تلاشم تا مثل بسیاری، به بهانۀ تخصصی کار کردن، خودم را از ورود به شناخت دنیاهای بزرگتر منع نکنم.
نمیخواهم مثل کسانی باشم که استدلالهایشان محدود به جهانِ یک نفر است و گاهی هم که درست میگویند نمیتوانی به آنها اعتماد کنی چون یقین داری غلط را ندیدهاند و درک جامعی از درستی که میپندارند، ندارند.
وقتی در دنیای یک فرد خاص ذوب میشویم و به سراغ شناخت دنیاهای دیگر نمیرویم، قبل از هر چیز فردیت خودمان را به کناری پرتاب میکنیم و در این بیهویتی، قبل از اینکه حال بقیه را ناخوش کنیم، حقِ خود بودن و فردیتمان را قربانی میکنیم.
در عوض تلاش میکنم تا دنیای کسانی را بیشتر بفهمم و درک کنم که در بلندمدت حرفهای بیشتری برای گفتن دارند و استدلالهایشان شنیدنیتر است چراکه تجربۀ جهانهای مختلف بر آن سوار است.
کسانی که قادرند دنیا را از چند منظر تماشا کنند و تمام عمرشان را در یک محدودیت درجا نزدهاند.
کسانی که بلدند هنر و دانش را باهم ترکیب کنند چراکه به خودشان اجازه دادهاند جهانِ چندبعدی برای خود بسازند.
رها بودن خیلی مواقع خوب است ازجمله وقتی زمان و شرایط اقتضا میکند و به تو اجازه میدهد تا جهانهای مختلف را تماشا کنی.
دغدغۀ من دیدن جهانهای مختلف و انتخاب آگاهانهتر است. من از ترس اینکه نکند به دام دوستانی بیفتم که به دام یک نفر و یک رشته گرفتار شدهاند و همۀ دنیا را از دریچۀ تنگِ جهانبینی آن فرد یا رشته میبینند، دوست دارم اگر چند سال بعد در دفاع از افکارم جایی حرفی زدم، پشتوانهاش همۀ تلاشی باشد که آگاهانه برای شناخت بیشتر و یادگیری عمیقتر صرف کردهام.
۵
در این سرگردانی برای انتخاب چه باید کرد؟
من در آن صبح، همۀ شخصیتهای درونم را با همۀ امیال مختلفشان به تماشا نشسته بودم. شخصیتهایی که پر از شوق به دست آوردن چیزی یا شاید هم ترس از دست دادن چیزهایی در من سر میکردند.
دیدم من به طرز دردناکی تمناهای مختلفی را باهم دنبال میکنم. در سکوتِ خود. ساکتتر از همیشه و شلوغتر از همیشه.
آیا راه درستی در پیشگرفتهام؟
بهتر نیست یک کار تخصصی را با تمرکز پیش ببرم بهجای این حجم از چندکارگی و پراکنده خوانی؟
من جواب بسیاری از سؤالاتم را باید خودم پیدا کنم آنهم نهفقط با نشستن و فکر کردن. با جستجو کردن و لابهلای کتابهای مختلف را گشتن. با خواندن و اضافه کردن ورودیهای بیشتر و باکیفیتتر.
حرص و طمعی که برای یادگیری دارم را سرکوب نمیکنم به آن احترام میگذارم و در خلوتی که برای خودم دستوپا کردهام این اجازه را به خودم میدهم که بیشتر ببینم، بیشتر بخوانم، بیشتر یاد بگیرم و دغدغهای بابت این پراکندهگویی و پراکنده خوانی ندارم.
۶
زنی که سالها بعد میبینم | چهرۀ من در آینده
اینجا بود که خودم را در مواجهه با رؤیاها و تمناهای درونم ناتوان یافتم و به همین خاطر دیدم جدیتر از همیشه دست در دست ولعی که برای یادگیریِ بیشتر دارم پیش میروم.
حالا مدتی است که به خودم اجازه دادهام درست و غلطی در کار نباشد. فوقش این است که سالها بعد که مویی سفید کردم، به این روزها نگاه میکنم و زنی را میبینم که شجاعتِ ماندن پای خواستههای متناقضش را داشت درحالیکه میدانست همۀ کارهایی که پیش گرفته بهخوبی به نتیجه نخواهند رسید.
زنی را میبینم که علاقه به آموختن و یادگیری را در خودش خفه نکرد و با حرص و ولعی برای شناخت بهتر خودش و جهانش، دست به امتحان کردن جهانهای مختلف زد و در این مسیر با رشتهها و آدمهای متفاوتی همراه شد.
زنی را میبینم که پا در مسیری گذاشته که در آن، از امیدهای واهی خبری نبود اما تصمیم گرفت به خودش احترام بگذارد و سختتر و بیشتر از همیشه کار کند.
در آن سالها که به عقب نگاه میکنم، زنی را خواهم دید که گذاشت تا چند ماه یا شاید حتی چند دهه از زندگیاش به چندکارگی بگذرد. به همین خاطر نشست و سختتر از همیشه کار کرد نه برای اینکه نهایتاً یک روز بلند شود و برای خودش بابت نتایج خوبی که از چند کار مختلف خلق کرده کف بزند، پیش رفت چون این چندکارگی میل به بیشتر شدن، بیشتر یاد گرفتن و درستتر زندگی کردن را در او تقویت میکرد.
۷
آیا وقتی درهای ورود باز هست من اجازه دارم به هر دری ورود کنم؟
نمیدانم این احوالات تا چه مدت همراهم خواهد بود اما یقین دارم هر آنچه بابت این مدت از دست میدهم بهایی است برای کارهایی که بعدازاین، با شور و دلبستگی بیشتری به آنها میپردازم؛ چون امروز حاضر شدهام برای رسیدن به آن مسیر روشن، به رؤیاهایم وفادار بمانم.
انجام دادن این کارهای متفاوت، فرصتی برای پرورش خلاقیت هم هست. به خودم ثابت کردهام که این دانش و اطلاعات از رشتههای مختلف را وقتی در کنار هم میچینم، دستاوردهای بهتری از آن کسب خواهم کرد.
پس تا جایی که به خودم و دیگران آسیب نرسانم و تا جایی که محدودیتهایم اجازه میدهد، کنجکاویام را برای کاوش حفظ میکنم.
۸
وقتی هیچ اجباری از بیرون نیست، کار من سختتر میشود و به خودم سختتر میگیرم
من همۀ این کارهای متفاوت را بهسختی پیش میروم و باهم انجام میدهم و حالا که دارم آنها را از زاویهای بالاتر تماشا میکنم، از انجام دادنشان لذت هم میبرم.
همانطور که در این دوره، از خواندن کتابهایی متفاوت حظ میبرم.
مثلاً رمان میخوانم و به این گفتۀ میلان کوندرا فکر میکنم:
«رمان تنها وسیلهایست که با آن میتوان وجود انسانی را با تمام جنبههایش تشریح کرد، نشان داد، تحلیل کرد و پوست کَند؛ زیرا رمان در ارتباط با همه نظامهای فکری نوعی شکاکیت ذاتی دارد. هر رمان طبیعتاً با این فرض آغاز میشود که اساساً گنجاندن زندگی بشری در هر نظامی ناممکن است. ارزش رمان در این است که جوهر واقعیت را به آزمون میکشد.»
از طرفی دربارۀ واقعیات خشک و خشن میخوانم تا یادم نرود در جهانِ سیستمها زندگی میکنم و میگذارم صدای مکانیکیِ چرخدندههایش که مطابق با نظمی مشخص و قاعدهای صلب میچرخد، در گوشم بپیچد تا بیشازحد در جهانِ رؤیاها غرق نشوم و واقعیت را گم نکنم و با این غفلت، در گردابِ متوهمی از خواستههای غیرمعقول گرفتار نشوم.
خواندن دوبارۀ درسهای مدیریتی برایم شیرینتر از قبل است چون حالا میتوانم هزاران خاطره و واقعیت از کار را بر روی آن سوار کنم و از طرفی، واقعیتِ زندگی را پشت بسیاری از آنها میبینم.
روانشناسی میخوانم تا شاید بتوانم به خودم در حل کردن جدیترین مسائلِ حلنشدۀ زندگیام کمک کنم و عمیقتر خودم را بفهمم و مسائلم را درک کنم تا بهتر با آنها کنار بیایم.
و تصمیم دارم همچنان در برنامۀ ماهانهام جایی باز کنم و پروژهای بگیرم و ساعاتی برای دیگران کار کنم و با مسئولیتی که میپذیرم، تعهدم برای انجام دادن کارهای خودم بیشتر شود. من در این مسئولیتپذیری، همیشه عمیقترین یادگیریها را تجربه کردهام و با وسواسی که برای انجام دادن کار برای دیگری دارم، بیشترین سود را خودم بردهام.
همۀ این کارها برایم حسِ بازی دارند.
هرروز سبکهای متفاوتی از زندگی را تجربه میکنم.
گرچه آزمودن چیزهای جدیدی که در هر حوزه پیش میآید بسیار سخت است.
گاهی مغزم به حالت انفجار میرسد و تصمیم میگیرد همهچیز را باهم مخلوط کند و بزند زیر همۀ دستاوردها؛
اما درنهایت با من کنار میآید.
۹
حواسم هست
حواسم هست که اگر محدودیت را رعایت نکنم، به تعبیر بری شوارتز، مثل ماهیای خواهم شد که بیرون از تُنگ میپرد و میمیرد.
مزیت تخصص را میفهمم.
میفهمم که با منابع محدودم نمیتوانم همهچیز داشته باشم.
میدانم که دشواری انتخابی که بِری شوارتز از آن حرف میزند هرروز گریبانم را گرفته.
اما امروز فکر میکنم…
۱۰
امروز فکر میکنم
امروز فکر میکنم تمرکز کردن بر روی یک کار فوقالعاده ارزشمند است اما تا مهیا شدن شرایط مناسب برای چنین تمرکزی، بهتر است دست از کار کردن برندارم. وقتی کار میکنم، این شرایط را بهتر میتوانم برای خودم مهیا کنم بدون اینکه در انتظار بهبود اوضاع از بیرون بمانم.
امروز فکر میکنم نباید مثل بسیاری از مردم، در تمنای یک علاقۀ درونی بمانم؛ علاقهای که در من نهادینهشده و لازم است کشفش کنم.
امروز فکر میکنم آدمِ چندبعدی در محیطی که من در آن زندگی میکنم بهتر دوام میآورد. شاید با زندگی در محیطی که امکانات کافی برای آزمایش و پژوهش داشت و میشد زندگی را وقف یک ایده کرد و دههها برایش صبر کرد و در آزمایشگاهها زحمت کشید و بیدغدغۀ چندانی منتظر ماند تا به ثمر برسد، به شکل تخصصی و علمی پیش گرفتن یک حوزه توجیهپذیرتر بود اما برای امروزِ من، با شرایطی که دارم چنین چیزی میسر نیست.
امروز فکر میکنم باید به روز ماند و با جریان پیش رفت. یاد جملهای افتادم با این مضمون که «بر سنگ غلتان، خزه نمیروید»؛ پیش که میروم هرچند بهسختی، فشار کمتری حس میکنم تا اینکه بخواهم مثل سنگی در مسیر رودخانه، ثابت بمانم و مسلماً در آن صورت فشار بیشتری را تحمل خواهم کرد.
امروز فکر میکنم هر کار درستی که انجام بدهم بههرحال کامل نخواهد بود اما ارزش عمل کردن و دستبهکار شدن، بهمراتب بیشتر است.
امروز فکر میکنم بهتر است کارهای متفاوتی که انجام میدهم را بهجای متوقف کردن، مدیریت کنم. همینکه فرصتی دارم تا هرروز قدمی کوچک برای کارهایی بردارم که قرار است سالها بعد نطفهاش به بار بنشیند، برایم لذتبخش است.
امروز فکر میکنم خطر کردن و ریسکی که میکنم درد کمتری دارد تا بیعملی و تم ناله برداشتن از بابت آنچه در این سالها میتوانستم حتی بهغلط انجامشان دهم و اما برایشان کوتاهی کردم.
3 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
حرف سیمون دوبوار مفهوم خوبی رو در ذهنم تهنشین کرد.
همچنین ملاقات با خود در آینه در سال های بعد این شعر رو برام تداعی کرد:
درون آینه روبرو چه میبینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
تو برابر تو، چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفتگو چه میبینی؟
مقاله شما در مورد از این شاخه به آن شاخه پریدن را خواندم این سردرگمی یا چندکارگی درد مشترک تمام هم نسل های ماست.
اینکه آموزش ندیدیم چگونه باید خودمان و استعدادهایمان را به موقع بشناسیم و مهارت هایمان را درست پرورش دهیم. از اشتباه بودن سیستم آموزشی است.
خودمان باید به دنبال پرورش استعداد و مهارتمان باشیم و آن را به نسل بعد هم منتقل کنیم.
عالی بود متنتون
واقعا کسانی که رشته شون با کارشون یکیه و عاشق هردوشونن شانس آوردن…