نگاه من به تنهایی و چراییِ خواندن دربارهاش
شخصاً وقتی با واقعیتی دستوپنجه نرم میکنم، هرچند به گمانم واقعیتی نامآشنا و دیریاب باشد، بر آنم تا دربارهاش بخوانم و این واقعیت را در قالب کلمات و مفاهیمی روشن تماشا کنم.
یکی از این واقعیات که چنان زندگی همۀ ما را در برگرفته که غالب اوقات از آن غافل میشویم (و البته که این غفلت لزوماً بیثمر یا دردناک نیست) واقعیتِ تنهایی است.
تنهایی نه صرفاً به معنای ظاهریِ آنکه متوجه فردی دورافتاده از دنیا و اجتماع باشد، که برای من بیشتر تداعیکنندۀ واقعیتی است که از بدو تولد تا لحظۀ مرگ، انسان را تنها نمیگذارد و اتفاقاً در لحظات اوج یک تجربه یا در سقوط محض، بیشتر نمایان میشود.
خواندن دربارۀ تنهایی، بهنوعی آمادگی برای رویارویی منطقیتر و ثمربخشتر با آن است.
و گفتن از تنهایی، درد غافلگیر شدن در برابر آن را در لحظاتی که انتظارش نمیرود تا حدی تسکین میدهد؛ و البته، نگاه کردن به آن از زاویهای تازه، میتواند تنهایی را از مفهومی با بار معنایی منفی، به ضرورتی تبدیل کند که نیازمند نگاهی ویژه و درکی تازه است چراکه میتواند ابزاری راهگشا و متمایزکننده برای هر فرد باشد.
و درنهایت به نظرم، با درک بهتر تنهایی، به قول پاز «به هنگام خروج از هزارتوی تنهایی، این وضع محتوم زندگی ما، به وصل، به کمال و هماهنگی با دنیا میرسیم.» این شاید بهترین ثمرۀ درک تنهایی باشد که حتی اگر به بخشی از آن عمیقاً دست پیدا کنیم، آسودهتر، آزادانهتر و رهاتر زندگی میکنیم.
مقالۀ دیالکتیک تنهایی
مقالۀ دیالکتیک تنهایی که درواقع، فصل پایانی کتاب هزارتوی تنهایی، نوشتۀ اکتاویو پاز است، نگاه کوتاهی دارد به فلسفۀ تنهایی و متعاقب آن، به عشق که میتواند ثمرۀ این تنهایی باشد.
البته که فرد از اجتماعش جدا نیست و به همین دلیل، در جایجای این مقاله، نگاه جامعه را بر تنهایی و بر عشق و بر دیگر ابعادی که از تنهایی نتیجه میشوند، میبینیم. چنین نگاهی نه منحصر به جامعهای واحد است و نهچندان با ذهنیاتی که ما داریم غریبه است.
بخشهایی از این مقاله که دوستتر داشتم:
تنهایی، احساس و علم بر اینکه انسان تنهاست، بیگانه از جهان و بیگانه از خویشتن، فقط ویژۀ مکزیکیها نیست. همۀ انسانها در لحظاتی از زندگیشان، خود را تنها احساس میکنند و تنها هم هستند.
زیستن یعنی جدا شدن ازآنچه بودیم برای رسیدن به آنچه در آیندۀ مرموز خواهیم بود.
تنهایی، عمیقترین واقعیت در وضع بشری است. انسان یگانه موجودی است که میداند تنهاست و یگانه موجودی است که در پی یافتن دیگری است.
طبیعت او، میل و عطش تحقق بخشیدن خویش در دیگری را در خود نهفته دارد. بنابراین آنگاهکه از خویشتن آگاه است، از نبود آن دیگری یعنی از تنهاییاش هم آگاه است.
ما محکوم بدان هستیم که تنها زندگی کنیم اما محکوم بدان نیز هستیم که از تنهایی خویش درگذریم و پیوندهایی را که ما را با زندگی در گذشتهای بهشتی مربوط میساخت، دوباره برقرار کنیم. ما همۀ نیروهایمان را به کار میگیریم تا از بند تنهایی رها شویم.
برای همین، احساس تنهایی ما اهمیتی دوگانه دارد: از سویی آگاهی بر خویشتن است و از سوی دیگر، آرزوی گریز از خویشتن.
اینجاست که میشود گفت، درد عشق همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم هستند.
تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست. مجازات ماست و درعینحال بشارتی است بر اینکه هجران ما را پایانی است. این دیالکتیک، بر همۀ زندگی بشر حکمفرماست.
درنتیجۀ تنهایی، پارهای از زندگی، پارهای از مرگ حقیقی را میچشیم و عشق را میخواهیم. عشق را برای شادی یا آسودن نمیخواهیم، برای آن جام لبالب زندگی میخواهیم که در آن اضداد محو میشوند که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت میرسند. بهگونهای گنگ پی میبریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی میشوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کاملتری از هستی میاندازد.
در دنیای ما عشق تجربهای تقریباً دستنیافتنی است. همهچیز علیه عشق است. اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق. زن برای مرد همیشه آن دیگری بوده است. ضد او و مکمل او. اگر جزئی از ما در عطش وصل اوست، جزء دیگر که به همان اندازه آمر است، او را دفع میکند.
عشق انتخاب است. شاید انتخاب آزاد تقدیرمان. کشف نهایی پوشیدهترین و سرنوشتسازترین جزء هستی ما؛ اما انتخاب عشق در جامعۀ ما ناممکن است. از همان آغاز دو منع عشق را حدود کرده: مخالفت اجتماعی و اندیشۀ مسیحی گناه. همهچیز در جامعه مانع از آن است که عشق انتخابی آزاد باشد.
اما هرگاه عشق بتواند تحقق یابد و تبدیل به چیزی شود که در محدودیت جامعه نمیگنجد، ظهور دو موجود تنها که دنیای خود را خلق میکنند اتفاق میافتد. دنیایی که دروغهای جامعه را نفی میکند، زمان و مکان را نفی میکند و خود را خودبسا میخواند؛ بنابراین عجیب نیست که جامعه عشق و گواه آن شعر را با کینهای یکسان کیفر دهد و آنها را به جهان آشفته و زیرزمینی ممنوعها، پوچیها و نابهنجاریها طرد کند؛ و نیز عجیب نیست که عشق و شعر هر دو اشکال ناب و غریب، رسوایی، جنایت، شعر، سرریز کنند.
تنهایی از ویژگیهای بزرگسالی نیست. زمانی که انسان به مبارزه با دیگران یا با چیزها میپردازد، در کارش غرق میشود و خودش را در خلاقیتش یا در ساختن اندیشهای به فراموشی میسپارد. آگاهی شخصی او با آگاهی شخصی دیگران یکی می شو دو بدین ترتیب بدل به تاریخ میشود.
انسان بالغی که طی دورههای خلاق و بارآور حیات خود مبتلابه بیماری تنهایی است، استثنا به شمار میآید. این نوع انسانهای تنها، امروزه تعدادشان زیاد است و این نشان میدهد بیماری ما تا چه حد وخیم است.
در دورۀ کار جمعی، آوازها و تفریحات جمعی، انسان از همیشه تنهاتر است. انسان عصر جدید، عموماً به آنچه میکند بهتمامی دل نمیسپارد. بخشی از او، عمیقترین بخش او، همواره برکنار و هوشیار است.
انسان خود را میپاید. کار، این یگانه خدای جدید، دیگر خلاقانه نیست. بیپایان است. بیحدومرز است؛ و درست مثل زندگی در عصر جدید ناتمام است. و آن تنهای که از آن پدید میآید، تنهایی گهگاهی توی هتلها، ادارهها، مغازهها و سینماها، ابتلا و محنتی نیست که روح را تقویت کند، مقدمهای واجب برای تطهیر روح تطهیری ضروری نیست. نفرینشدگی محض است که دنیایی بیراه خروج را نشان میدهد.
توضیح پایانی
نشر لوح فکر این مقاله را در قالب کتابی کوچک و با ترجمۀ زیبای خشایار دیهیمی به چاپ رسانده است.