

دور از همه
خسته
با سنگینیِ مرگی که همچنان روی سینه سنگینی میکند
و بیاندازه خوشبخت.
این است توصیف امروز من از من.
و شاید همۀ انسان همین است:
تناقضی از احساسات متفاوت
که همهشان
عینِ واقعیت هستند.
مثل وقتی در اوج شادی، غمی در دلش حس میکند
یا در تجربۀ غم، شادیِ بیمناسبتی در دلش میپیچد.
یا وقتی در اوج آزادی،
بهترین لذت را از محدودیتهای خودساخته میبرد.
یا وقتی در اسارتی که از بیرون تحمیل میشود،
هر بهایی را برای آزادی میپردازد.
و شاید همۀ انسان همین است:
که همواره مشغولِ یک بازیِ تراژیک است؛
که همهاش به گسترش زندگی ربط دارد.
گسترشی توأم با اضطراب، قیاس و گهگاه شاید خوشایند.
انسانی مشغول در بازیای تراژیک که از دور کمیک به نظر میرسد
و هر بینندهای را که خارج از غبار کهکشان به نظاره نشانده،
میتواند سخت و تلخ بخنداند.
و شاید همۀ انسان همین است:
نقضِ آنچه دارد برای رسیدن به همۀ آنچه برتر میشمارد.
و انسان میدود،
پیر میشود،
مو سفید میکند،
درد در او رخنه میکند،
و همهجا به دنبال معنا و لمس خوشبختی میگردد،
و سرانجام خستهجان و زندهدل،
خوشبختی را نزدیک، ساده، کوچک و بسیار دستیافتنی مییابد.
و شاید همۀ انسان همین باشد:
موجود خودمختاری که برای لمس زیباییهای زندگی و لذت بردن از آنها،
به اختیارِ تام بخواهد که آگاهانه آنها را از خود دور کند
تا حظِ بودنشان را بیشتر ببرد.
مثل کتابی که کنار میگذارد تا دیر به سراغش برود تا لذت مطالعهاش مدت بیشتری در روحش جاری شود.
مثل عشقی که از او تااندازهای دوری میکند،
تا لذتِ خیالِ همجواری در حقیقتِ دستیافتۀ همنفسی ضایع نشود.
و مثل همۀ چیزهای باارزشی که در زندگی دارد و تنها وقتی قدر و قیمت آنها برایش قابلدیدن است که دور باشند و احتمالاً دیر.
شاید همۀ انسان همین است:
که نه میتواند جدایی و دوری را تاب بیاورد
و نه در نزدیک بودن و همجواری، آرام است.
شاید همۀ انسان همین است:
که سفرِ زندگی را طی کند
و در انتهای جاده،
رو به همنوعش کند،
و با او بگوید که این زمانِ بسیار بسیار کوتاه
بهقدر نامهربانیها نمیارزید.
و والاترین ارزشها
در تلاش برای انسان بودن، فهمیدن، نگاه کردن، مهربان بودن، شریف زندگی کردن و عشق ورزیدن است.
و شاید همۀ انسان همین است:
که بارها این حرفهای تکراری را از آنانی که به انتهای جاده رسیدهاند بشنود
و باز بیدلیل و برای فقدانهایش حسرت بخورد و نگرانیهای پوچ داشته باشد.
و همواره فراموش کند تا به خودش
و به آنهایی که دوستشان دارد بگوید که
دوستت دارم.
و شاید همۀ انسان
در قدرتِ فهمیدن و گفتنِ همین چند کلمۀ ساده خلاصه میشود.
به دیگری
و به خود.
و شاید همۀ انسان همین است:
که سنگینیِ دردِ روز را شبهنگام و بهوقت سنگینی پلک به خود یادآور شود
و خواب را
این جداییِ مداوم از زندگی و یادآور شبانۀ مرگ را
بر خود حرام کند
و چارۀ این بیخوابی را درنهایت در گفتۀ مادری بیابد که برای درمان بیخوابیهای فرزندش گفت:
به گندمزاری بزرگ فکر کن
که در آن گندمها به لطف باد به اهتزاز درمیآیند
آنوقت مگر میشود خوابت نبرد؟
و درنهایت
حقیقتِ مرگ در کمین همۀ خوشبختها و بدبختهاست.
شاید
باید
پاک مُرد و ناب.