

گاهی پیش میآید که چیزکی بنویسم بدون اینکه منتشر کنم.
چون این نوشتهها یا اینقدر ضعیف هستند که قابلانتشار نیستند یا مضمونی دارند که به خاطر محدودیتی بهتر است عمومی نشوند.
ازجمله چیزهایی که مینویسم و منتشر نمیکنم و سخت دوستشان دارم، نوشتههایی هستند از زبان کسانی که هیچوقت به من نیاز ندارند تا از زبانشان حرفی بزنم و احتمالاً روزی نمیرسد که مجالی بیابم با آنها بگویم که شبهای دراز برایشان نوشتهام.
اما همچنان مینویسم چون تصویری از آنها، صدایی و مهمتر از همه، احساسی از قلبشان در درون من است که مرا به نوشتن فرامیخواند.
دیشب برای مادری زندانی نوشتم که دور از فرزندش و در باتلاقی از بیفرهنگی درد میکشد و صدای مبارز خسته و تلخش برای فرهنگی زبون و جماعتی بربر، ناشنیدنی.
درگیر این سؤال بودم که وقتی قرار نیست چنین نوشتههایی منتشر شود، آیا نوشتن فایدهای دارد؟
و بعد حس کردم بله. دارد.
چون شاید بهاندازۀ این نوشتهها، بتوانم به خودم یادآوری کنم که انسانیت در کجاها دارد بیصدا تباه میشود. حس میکنم این یادآوری میتواند روحم را بزرگتر کند.
و بهاندازۀ همین نوشتههای ساده که تلاش من برای همدلی با کسانی است که مرا نمیشناسند و نخواهند شناخت، و با همین اقدام کوچک، مسئولیتی را به گردن میگیرم که نادیده گرفتنش، آرامش را در لحظات خوب زندگیام بر من حرام میکند.
داشتم چندخطی از نویسندۀ یونانی، نیکوس کازانتزاکیس دربارۀ انگیزهاش برای نوشتن میخواندم.
لذت بردم و گفتم این چند خط را با شما هم به اشتراک بگذارم.
این چند خط به من یادآوری کرد در تلاش برای نوشتن و صدایی شدن برای آنهایی که نمیتوانند امروز صدایی داشته باشند، تااندازهای میشود راهی یافت برای فراتر رفتن از مرگ.
و این متن الهامبخش:
«در درون ما همینطور لایههای تاریکی است بر لایههای تاریکی. صداهای گوشخراش و جانوران پشمالوی گرسنه.
پس هیچچیز نمیمیرد؟
یعنی میشود هیچچیزی در این جهان نمیرد؟
آن گرسنگی، تشنگی و رنج ازلی و ابدی، همۀ شبها با ماههایشان پیش از تولد بشر، همچنان خواهند زیست و با ما گرسنه خواهند بود و با ما تشنه خواهند بود و با ما عذاب خواهند کشید تا زمانی که ما زنده هستیم.
وقتی میشنوم که آن حیوان هولناکی که در دلورودهام لانه کرده است شروع میکند به نعره کشیدن، از وحشت به خود میلرزم. آیا هرگز نجات خواهم یافت؟
هر چه باشد من آخرین و محبوبترین نوادگان هستم. اجداد من بهجز من چشم امید به چه کسی بدوزند یا به چه کسی پناه آورند؟
هر آن انتقامی که باید بگیرند،
هر آن شادی نکرده یا هر آن رنج نبرده،
جز به دست من چگونه برای آنها به انجام خواهد رسید؟
اگر من بمیرم آنها هم با من خواهند مرد.
من چهرۀ واقعی خودم را میشناسم و تنها وظیفهای را که به دوش دارم میدانم:
ساختن این چهره با حوصلۀ تمام و با همۀ عشق و مهارتی که در ید قدرت من است.
بازساختنِ آن؟
این چه معنایی دارد؟
معنایش بدل کردن این شعله به نور است.
تا چیزی از من باقی نماند که خارون بتواند با خودش ببرد.
چون این بزرگترین جاهطلبی من بوده است:
باقی نگذاشتن چیزی که مرگ بتواند با خودش ببرد.
هیچ چیز جز مشتی استخوان.
1 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
اونا هیچ نیازی به گفتن ندارن، ماییم که نیاز داریم و باید بشنویم، حتی اگر در خلوت خودمون.