

بهگونهای که آن کلاغ
از فراز درخت شوکرانی
غبار برف را
بر سرم پاشید
بر دلم
حالی دیگرگونه رفت
و رهانید
باقی روزی را که به هدر داده بودم
غبار برف
اغلب روزهایی که از سر میگذرانیم مثل خط صافی رو به بالا یا رو به پایین امتداد دارند. با احساسی از میانمایگی و میرایی.
در طی روز پیش میآید که حادثهای، این خط مستقیم را از مسیر خارج کند.
با خارج شدن به سمت درد کاری ندارم منظورم بیشتر روی خروج به سمت یک احساس خوب است.
همانطور که رابرت فراست در شعر بالا به آن اشاره دارد، گاهی یک اتفاق کوچک و پیشپاافتاده مسبب این تغییر درونی میشود.
یا مثل وقتی پروست اینچنین احساس متفاوتش را با تجربه خوردن یک کیک بیان میکند:
«بهمحض آنکه مایع گرم مخلوط به ذرات کیکی به مذاقم رسید لرزهای سراپایم را گرفت و میخکوب شدم. آگاه به چیز غیرعادیای که بر من حادثشده بود. لذتی عمیق حسهای مرا درنوردیده بود. چیزی پنهان، بیواسطه، بدون ارتباط به اصلش؛ و درجا ناملایمات زندگی برایم بیاثر شد. فجایعش تعدیل و کوتاهیاش توهم آمیز شد. احساس میانمایگی، بیخاصیتی و میرایی از وجودم رخت بربست.»
چنین احساسی اغلب ناخودآگاه است و چراییِ حال خوبی که تولید میشود خیلی مشخص نیست.
بعد از تجربه چنین احساساتی میشود به این نتیجه رسید که خیلی از چیزهای پیشپاافتاده اصلاً تجربیات بزرگی هستند که بیسروصدا به سراغ ما میآیند و عمیق در دل ما رخنه میکنند.
اما گاهی میشود خودخواسته چنین تجربیاتی را بیشتر کرد.
میشود محیطی فراهم کرد که خط مستقیم فعالیتهای روزمره، از مسیر سراشیبی یا سربالایی منحرف شود و چنین احساسات خوبی بیشتر قابل تجربه باشد.
یا حداقل به واسطه تجربه متفاوتی، تا حدی ناملایمات تعدیل شوند و قابل تحملتر.
- حشرونشر با آدمهایی که همفکر ما هستند، یکی از چیزهایی است که باعث برهم زدن تعادل زندگی روزمره میشود.
با دیدن آدمها، شنیدن آنها، تجربه کردن قصهها و دنیای ذهنی آنها، مسیر روزمرگیهای ما به سمت داشتن یک تجربه ناب منحرف میشود.
- بالا بردن ظرفیت شگفزده شدن و قابلیت تحسین کردن، کمک بزرگی به خودمان است. چنین توانی، حیرتی نوبنیاد در ما ایجاد میکند.
تلاش برای دوباره دیدن چیزهای تکراری و متفاوت نگاه کردن است که خیلی وقتها ما را از دام افسردگی و حس بیهودگی میرهاند.
- فاصله غمانگیزی بین ما و زیباییهایی هست که ما را دربرگرفتهاند.
نیاز است تا از فاصلهای قدری دورتر به زیباییهای نزدیک زندگی نگاه کنیم. آنچه هر روز با آن مواجهیم، خطر گرمراهی و نادیده گرفتن را به همراه دارد. لازم است آگاهانه همه چیزهای خوبی که در زندگی داریم را بازنگری کنیم و به آنها عمیقتر فکر کنیم.
- بها دادن به اتفاقات بهظاهر پیشپاافتاده و پذیرای چیزهای ساده بودن.
همواره در پی اتفاقات بزرگ و عجیب بودن (از آنجایی که چنین اتفاقاتی به ندرت قابل تجربه هستند) ما را به سمت یأس و ناامیدی میکشاند.
- خواندن شعر هم برای من گاهی حکم همان غبار برفی را پیدا میکند که کلاغی بر سر رهگذری میریزد و یکباره او را به خودش میآورد.
شعر خوب شعور دارد و بعد از درک بیتی از آن، میشود یک تجربه خالص و ناب را از سر گذراند.
- نوشتن و کتاب خواندن و هر چیزی که در حیطه این دو جای بگیرد میتواند جرقه ناگهانی آگاهی را روشن کند.
خواندن و نوشتنی که نه از روی اجبار که بهنوعی خلوتگزینی و دادن مجالی به خود باشد برای برونریزی ذهنی، میتواند احساسات خوبی را برانگیزاند که اغلب ماندگار هم هستند.
- اقدام کردن، حرکت کردن و انجام دادن کاری ولو کوچک برای هدفی که در سر میپرورانیم، ما را زندهتر میکند.
زمانی که دست از خیالپردازی برمیداریم و زمانی را به کار کردن واقعی اختصاص میدهیم، زمان و روز همراه با ما به مسیری تازهتر حرکت میکند و با منحرف کردن روزمرگی از جاده اصلی حس خوشایندی ایجاد میکند.
- اغلب اوقات هنر ما را نجات خواهد داد.
بسته به ذوق و سلیقهای که داریم، پیوستن به یک کار هنری، دیدن آثار هنرمندان و یا انجام دادن کاری هنری توسط خودمان، زمان را به گونهای دیگر معنا خواهد کرد.
هنر، چیزی که در طی تاریخ قدرتش را به انسان ثابت کرده، شاید همان چیزی باشد که وقتی به قعر میانمایگی و حس میرایی میرسیم، نجاتبخش ما باشد.
شادترین لحظههایمان را مدیون تصمیمی هستیم که برای شاد بودن در آن لحظه میگیریم.
کاش این را بیشتر به خودمان یادآوری کنیم و برایش اقدامی انجام دهیم.