

من عاشق بازی شطرنج هستم.
صفحه شطرنج واقعیتر از بازی است.
لذت میبرم از اینکه باید با استراتژی حرکت کنی و طرح بریزی و بهموقع حمله و دفاع کنی.
از اینکه هیچ حرکتی بهخودیخود معنایی ندارد مگر در شرایط خاص هر بازی و در مقابل حرکت طرف مقابل.
و از اینکه هر مهره مثل هر انسانی تعدادی حرکات محدود میتواند داشته باشد.
بااینهمه عشق اما دلیل نمیشود خیلی وقتها وسط بازی زیر همهچیز نزنم و خرابش نکنم. خیلی وقتها که کم میآورم میروم سراغ مهره شاهم، آن را بر اسبم سوار میکنم و فرار میکنم؛ یا با یک حرکت کل صفحه را به هم میزنم. میدانم که این حرکات گاهی برای طرف مقابل غیرقابلتحمل هستند اما بااینهمه همیشه ماندن تا انتهای بازی و باختن سخت است.
شطرنج برای من یک قاعده پنهان دارد. انگار همه درسش را نگه میدارد برای آخر کار و اصلاً زودتر آن را رو نمیکند.
این هم مثل زندگی واقعی است.
تا وقتی مشغول هستیم خیلی متوجه نمیشویم چه چیزی دارد اتفاق میافتد و چه چیزهایی درست یا غلط هستند اما همینکه آخر کار میبریم یا میبازیم تازه متوجه خیلی چیزها میشویم.
اما مشکل این است که در یک فرهنگ بزندررو نفس میکشیم. فرهنگی که به نصفه و نیمه رها کردن عادت دارد. فرهنگی که معادل ریختوپاشهای زیاد دستاورد تولید نمیکند.
ما بازی را دوست داریم. پای یک کار تازه و یک ایده جدید مینشینیم اما بهمحض اینکه اوضاع بر وفق مراد نبود زیر همهچیز میزنیم.
گاهی هم اصلاً زیر اصول و قواعد میزنیم و آن مهره حیاتی در کار و زندگیمان را سوار بر اسبی میکنیم و فراریاش میدهیم.
به همین خاطر است که کمتر چیزی یاد میگیریم.
وقتی یاد نمیگیریم محکومبه تکرار اشتباهات گذشته هستیم. وقتی تا آخر بازی نمیمانیم، محکوم هستیم تا دوباره و دوباره بازی را از سر بگیریم و هزینه کنیم و ببازیم و سردرگم و پریشان شویم.
یکی از دلایلش بهجز تنبلی و عادات غلط و فرهنگ ناپیگیری که در آن بزرگشدهایم این است که خودآگاه یا ناخودآگاه عاشق سروصدا کردن هستیم.
میخواهیم با ایجاد سروصدا جلبتوجه کنیم. ماندن پای یک کار و متعهد بودن به ایدهای که آن را شروع کردهایم به این معنی است که دیر یا زود باید لایههای سطحی را بشکافیم و به عمق آن برویم.
مثل مردی که زمین را میشکافد و به عمق چاه میرود؛ در آنجا تاریکی منتظر ماست. در آنجا سکوت بیشتر است. در آنجا خبری از سروصدای بیهوده نیست. ما هستیم و خلوتی که دوروبر ما را گرفته است.
اما فقط در این عمق و با این سکوت است که ما فرصت فکر کردن داریم. در اینجا که بهجای پراکندهکاری و شلوغکاری، تصمیم میگیریم پای ایدهای که شروع کردهایم بمانیم، یک پیشرفت خاموش رخ میدهد.
عموماً آدمها حوصله به عمق رفتن را ندارند. کسی که جرئت پایین رفتن را دارد زودتر از بقیه صعود میکند و به بالا میآید و کارش دیده میشود.
ما در جستجوی تازهها هستیم اما فراموش میکنیم که بهتر است تازگی را در نه چیزهای جدید و ایدههای نو که در همان کاری که قبلاً مشغول انجامش بودیم پیدا کنیم؛ آنهم با عمق بخشیدن به همان ایده قبلی، با تمرکز کردن بیشتر بر آن و اجازه دادن به خودمان برای اینکه از ساحل امن و سطحی کار فاصله بگیریم و در خاموشی، لایههای عمیقتر آن را بکاویم.
در این سطح ما میسازیم اما ساختههایمان چون خانههایی شنی لبه ساحل هستند که با اولین جزر و مد به هم میریزند.
تعهد به یک کار و تلاش برای عمق بخشیدن به آن، متخصص شدن در آن و راه پیدا کردن به لایههای عمیقتر آن، راه کوتاهتری برای رسیدن به ایدههای نو و متفاوت است.
متخصص شدن در یک کار جسارت میخواهد. حداقل بهاندازه نه گفتن به خیلی از ایدهها نیازمند جسارت است؛ و بهاندازه یک پیشرفت خاموش و بیسروصدا شجاعت میخواهد.
2 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
مطالب خوبی داری
خوشحال میشم نوشته های منم بخونی .و نظر بدی
این مطلب برایم خیلی تلنگر گونه بود
یاد داستان نوشتم خودم افتادم که خیلی وقت ها می توانم با عمیق شدن روی کار و کند و کاو بیشتر داستان خیلی قوی تر و عمیق تری ارائه دهم ولی با پشت گوش انداختم به همان نوشته سطحی اولیه رضایت میدهم
وقتی خودم دقت میکنم به کار دیگران به صحبت های دیگران و حتی افکار خودم متوجه میشم اگر واقعا روی کاری که حتی نه چندان بزرگ است تمرکز کنم و واقعا سعی کنم عمیق تر به موضوع نگاه کنم
نتیجه بسیار بهتر و قشنگ تری نصیب من میشود.
ممنون واقعا مطلب بسیار الهام بخشی بود