چه داستانگویی و خواندن و شنیدن داستان را دوست داشته باشیم چه علاقهای به درگیر شدن با آن نداشته باشیم، داستانسرایی و خلق داستانهایی دربارۀ خودمان و آدمهای اطرافمان، بخشی از زندگیِ ذهنی همۀ ماست.
ما درمورد خودمان داستانهایی برای خودمان تعریف میکنیم. ممکن است در این داستانهای ذهنی، شخصیتی جسور یا ترسو داشته باشیم. ممکن است ریسکپذیر یا محافظهکار باشیم. شاید توانمند یا ناتوان باشیم و ممکن است خود را فردی معاشرتی یا جمع گریز بنامیم.
همۀ اینها داستانهایی از ماست برای ما.
همینطور داستانهایی دربارۀ دیگران هم میسازیم و از این طریق آنها را توصیف میکنیم. برچسبی روی آدمها میزنیم و صفاتی را به آنها نسبت میدهیم و از مجموعۀ ذهنیات خود، داستانهایی از افراد مختلف خلق میکنیم و آنها را از طریق این داستانهای ذهنی دستهبندی میکنیم.
و همین داستانهای ذهنی ماست که ممکن است روزی به دامِ بزرگی در ارتباطات بدل شود.
ما در داستانهایمان غرق میشویم و وقتی بیرون از این داستان، کسی حرف متفاوتی میزند، نمیتوانیم صدایش را بشنویم. این موضوع خصوصاً وقتی خطرناک میشود که ما به تک داستانی بچسبیم و نتوانیم آن را تغییر بدهیم.
اگر میخواهیم احساس بهتری را در روابط انسانی تجربه کنیم نیاز است انعطاف بیشتری برای شنیدن داستانهای متفاوت دیگران و ظرفیت و توان تغییر دادن داستانهای ذهنی خود را داشته باشیم.
ما وقتی میتوانیم روابط بهتری بسازیم که ذهنی باز و پذیرا داشته باشیم.
به عقاید و باورهای کهنۀ خود نچسبیم.
توان تغییر دادن قضاوتهایمان دربارۀ دیگران را داشته باشیم.
و این انعطافپذیری چطور ممکن میشود؟
چند راهکار:
محیط متنوعی برای ذهن و زندگی خود بسازیم.
کتابهای متنوع بخوانیم، با افرادی متفاوت از آدمهایی که امروز دوروبرمان هستند معاشرت کنیم، وبسایتهای متفاوت را ببینیم و درکل، تجربیاتی متفاوت از ورودیهایی که به ذهن و زندگی ما وارد میشوند ایجاد کنیم.
از خودمان و دیگران زیاد سؤال بپرسیم.
با سؤال پرسیدن از دیگران، به جهان فکری آنها راه پیدا میکنیم و میتوانیم داستانهای متفاوت آنها را بشنویم.
همینطور وقتی دربارۀ احساساتی که داریم و تجربیات خود در طی روز، از خودمان سؤال میپرسیم، نوری تازه به درون افکار خود میتابانیم و به شناخت بهتری از خود دست پیدا میکنیم؛ و این راهی است که ببینیم چطور میتوانیم داستانی متفاوت از خودمان برای خودمان تعریف کنیم.
شک و تردید را صفتی برای یک شخصیت سالم ببینیم و همواره موضوعات قطعی را زیر سؤال ببریم.
داشتن تک داستان یا حتی داشتن داستانهایی محدود خطرناک است. ما وقتی به قطعیت میرسیم به داستانهای ذهنیمان سفتوسخت میچسبیم.
باید همواره راهی برای شک و تردید باز بگذاریم.
دربارۀ یقین خود و هر آنچه مورد اطمینان است از خود سؤال بپرسیم و وارسی کنیم. شاید اشتباه کنیم. شاید داستانی بهتر برای پذیرفتن و باور گکردن وجود داشته باشد.
در گفتگو فضایی برای عقبنشینی باز کنیم.
اگر قرار است از قبل دربارۀ همه چیز به یقین رسیده باشیم که دیگر برای گفتگو جایی نمیماند. اینجا کلام در قالب مونولوگ ابراز میشود و دیالوگی شکل نمیگیرد.
ما وقتی وارد دیالوگگویی میشویم که ذهنی پذیرا داشته باشیم، گوشی برای شنیدن و شخصیتی منعطف برای مواجه شدن با داستانهای دیگران که شاید از داستانی که ما دربارۀ آنها و موضوعات مطرح شده داریم بهکل متفاوت باشد.
خوب است هرازگاهی از داستانهای ذهنی خود عقبنشینی کنیم و آنها را پس بزنیم تا شاید در طی گفتگو، به برداشت متفاوتی دربارۀ آدمها و موضوعات برسیم.
به اولین قضاوتها نچسبیم.
فرصت بدهیم.
به خودمان فرصت بدهیم تا با پیشرفت گفتگو و با کمک سؤالاتی که میپرسیم و پاسخهایی که دریافت میکنیم، به درک بهتری برسیم.
به دیگران فرصت بدهیم تا داستانهای ذهنیشان را بیان کنند.
ما در طی یک گفتگو موضوعات را صیقل میدهیم و شفاف میکنیم تا به شناخت بیشتر و بهتری برسیم.
اسیرِ داستانهای ذهنی خود ماندن، ناتوانی در تغییر کردن، منعطف نبودن و داشتن ذهنی صلب و بسته، راه گفتگو را میبندد.
ببینید: