اواخر قرن نوزدهم در برزیل هستیم.
مردم شهرنشین خود را آمادۀ دنیایی نو میکنند اما صحرانشینان در حال شکل دادن به جنبشی مستقل هستند.
مردی به نام مرشد، روستا به روستا با پای پیاده، آخرالزمانی را به مردم وعده میدهد. کاریزمای فوقالعادهای دارد طوری که بعد از مدت کوتاهی، مریدان زیادی پیدا میکند و با آنها در منطقهای به نام کانودوس، جامعهای تازه تشکیل میدهد.
جنگ و درگیری و تعارض بین مدرنیته و سنت از همین جا شروع میشود.
همۀ اینها را در رمان جنگ آخرالزمان نوشتۀ یوسا میخوانیم و همۀ اینها را در واقعیت هم تجربه میکنیم.
اصل حرف نویسنده، این نیست که مردم تحت تاثیر خرافات و مذهب علیه حکومت شورش میکنند و قرار نیست این مطلبِ مهم، تمرکز اصلی کتاب باشد. اصل حرف، ناتوانی در گفتگوست.
من ریشۀ ناتوانیهایی شبیه به این را در زندگی روزمره میبینم.
وقتی در میز بغلی رستوران، زن و شوهری را میبینم که بدون حرف، فقط از غذا لذت میبرند و در سکوت آنجا را ترک میکنند. یا وقتی ناتوانی معلمی را برای حرف با یک نوجوان در مدرسه میبینم و جای خالی فرهنگ، تعلیم، تربیت و خرافاتی از این دست را که به مدارس نسبت دادهاند و خلا آن بیشتر از همه در مدارس خودنمایی میکند را احساس میکنم. یا وقتی دعوای کلامی دو فروشنده بر سر موضوعی جزئی، به گوشم میخورد.
برای بسیاری از ما، تلاش برای برقراری دیالوگ، اولین انتخاب نیست. اولویت اول خیلی از ما برای متقاعد کردن طرف مقابل، هرگز گفتگو نیست. عذرخواهی، اعتراف به نادانستهها، همدلی، احترام به حقوق هم، اینها واژههایی ناآشنا برای اغلب ماست. از ردههای بالا تا پایین و از آدمهای حوزۀ فرهنگ تا افراد عادی جامعه.
اگرچه توان ایجاد تغییرات بزرگی را در سطح جامعه نداریم اما میتوانیم وضعیت جامعۀ کوچکی که در آن هستیم را بهبود ببخشیم.
بهنظرم بهترین کار، دست برداشتن از صدور پند و اندرز برای اصلاح دیگران است؛ برقراری دیالوگ صحیح بهمنظور باهمآموزی و تغییر، جایگزین مناسبی است.
توان شنیدن را که بالا ببریم، برای همدلی بیشتر که تلاش کنیم، زبان مشترکی را که با اعضای خانواده شکل دهیم، قبل از خشونت و زور و تحکم، اولویت را که به گفتگوی سازنده بدهیم، به باورهایمان که شک کنیم و فرصتی برای بقیه بسازیم تا با دیدگاه مخالفی که دارند حرف بزنند، عطش آدمها را برای متوسل شدن به یک قدرت ماورایی کم میکنیم. از اینجا به بعد دیگر حرفهای مرشدان پابرهنه سختتر در ذهن مردم نفوذ میکند.
زبان مشترک که شکل بگیرد و دیالوگ که برقرار شود، مردم منتظر آخرالزمانی نمیمانند تا گشایشی برایشان اتفاق بیفتد. سهمشان را از زنده بودن و زندگی کردن همین امروز برمیدارند و بزرگترین خوشبختی را که به قول گاندی «رضایتخاطر است» تجربه میکنند.