ناهید عبدی

تنها با کتاب

بی‌موقع به سرم زد بروم شهر کتاب نزدیک خانه.

توقع نداشتم باز باشد ولی بود. دختر مسئول کتابخانه زود رسیده بود و چون مرا می‌شناخت اجازه داد وارد شوم.

گفتم: «چه خلوته. جون میده برای خوندن. بخونم؟»

و بعد زدم زیر آواز. بعد از من دخترک هم همراهی کرد.

صدای تنهای من و صدای تنهای دخترک لابه‌لای قفسه‌های کتابخانه پیچید. همه جا از تنهایی پر شد.

و بعد در سکوت، به کتاب‌ها پناه بردم. کتاب‌های خوبی که احتمالا اکثرشان در تنهایی نوشته شده بودند.

و حس کردم در تنهایی چقدر بهتر می‌توان به شعور کتاب‌ها پی برد. بی آنکه درگیر پرش فکری شوی یا بخواهی به خودت یا دیگری چیزی را ثابت کنی.

و تمام کتاب‌های آنجا را چون خودم تنها یافتم. نوشته شده، صحافی شده، بی انتظاری برای خوانده شدن و بی توقعی برای فهمیده شدن. کتاب‌هایی با موضوعاتی یکسان که کاملا مستقل بودند. مثل درد آدمی که هر اندازه هم مشترک باشد باز هم درد هر کسی خاص و منحصر به خودش است.

در نوجوانی به کتاب‌ها پناه برده بودم و این دومین بار بود که در اوج تنهایی و درد، کتاب را پناهی یافتم و غرق لذت خواندن شدم. انگار این اتفاق هرازگاهی با کتاب‌ها می‌افتد. شور خواندن گاهی کمرنگ می‌شود و حتی گاه می‌میرد و بعد، در حس و حالی اصیل، بازمی‌نماید و شکوهش را به رخ آدمی می‌کشد. مثل تعهدی که نه سر از اجبار و نه برای اثبات، که تنها برای تن تنها و فکر تنها و عطش فهمیدن و تشنگی دانستن و هضم کردن زندگی، به سراغ آدم می‌آید.

و اینجاست که می‌شود کتاب را به جان کشید. تا درونی شود و جزئی تازه از تنهایی آدمی. اینجاست که یکی شدن با کتاب اتفاق می‌افتد. حتی توقعی برای رفع تنهایی با کتاب نیست برعکس، خواندن، تنهایی را در ابعاد دانستن و فهمیدن گسترده می‌‌کند. آدمی در تنهایی بخشی از خودش را می‌خواند که پیش از این، کلماتی برای درک آن پیدا نمی‌کرد.

آگاهی که رشد می‌کند، باز بذر تنهاتر شدن را می‌پاشد اما این تنهایی با تنهایی پیش از خواندن متفاوت است. قبل از دانستن، انسان متمرکز است بر خودش و بر هضم اندوهش. بعد از مواجهه با کتاب، تنهایی جدیدی قد علم می‌کند که تمرکزش بر فهم جهان و هضم دیگران است و بر معنا. معنایی که درنهایت با اندیشه به دست می‌آید و فهمی که فقط در محدودۀ ذهنی تنهاشده می‌گنجد.

من پادزهر درد را در هنر یافته‌ام. و گاه به جستجوی هنر، لابه‌لای سطور کتابی می‌نشینم. و کتاب‌های خوب مرا ناامید نمی‌کنند.

هنرمندانه است که نویسنده، روی مسئله‌ای غیرقابل‌فهم نامی می‌گذارد و آن را در ذهن خواننده روشن می‌کند. هنرمندانه است که نویسنده سطح مسائل را می‌شکافد تا دنیای زیرین و ناپیدایش را قابل‌دیدن کند. هنرمندانه است که کلمات چاپ شده روی کاغذ، قدرت برانگیختن عمیق‌ترین احساسات خواننده را دارند. هنرمندانه است که از سال‌ها دور، کسی درد تو را با کلماتی توصیف می‌کند و بعد از قرنی، این حس مشترک خودش را در چشم تر خواننده می‌نشاند.

دلم نمی‌خواست کتابخانه را ترک کنم. دلم نمی‌خواست هیچ آدمی وارد شود. دلم نمی‌خواست حتی با بلند خواندن، پردۀ نازک این سکوت و تنهایی را بشکافم.

چاره‌ای نبود. با انبوهی از کتاب‌های نویسندگان ناشناس، به سرعت از خیابان گذشتم تا به تنهایی اتاق مطالعه‌ام پناه ببرم.

و چه باشکوه است این تنهایی.

و دردناک.

مطالب مرتبط

ذهن و مغز

انسان مکانیکی شاد

در فراسوی این شب تیره که مرا دربرگرفته به سیاهی مغاکی میام دو قطب برای روح شکست‌ناپذیر خود سپاسگزار خدایانم در شرایط طاقت‌فرسا نه پا

ادامه مطلب »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *