ناهید عبدی

نامه‌ای به الی | شماره دو

جانانم. روزی که مثل من خواستی کوله‌بار غم را زمین بگذاری، به دل کویر بزن. چند صد کیلومتر از شهر دور شو تا به خودت نزدیک شوی. برو به سمت کویر متین‌آباد. از اهالی کمپ بپرس زمستانی سرد، زنی تنها بدون رزرو قبلی به دل کویر زده بود. نشانی کومۀ شمارۀ 24 را به تو خواهند داد. من در آن کومۀ کوچک، چیزهای بزرگی را جا گذاشته‌ام. شاید به دردت بخورد.

کنار تخت سمت راستی، رویایی کودکانه را جا گذاشتم. رویایی شبیه به این که دوست داشتم برف، رنگی‌رنگی پایین بیاد و برف سفید و بی‌روح را نمی‌خواستم. از آویختن به این رویا روی همان تخت که دست کشیدم، به خودم خو گرفتم و اعتمادم به خوبیِ بعضی آدم‌ها را جا گذاشتم.

کنار بخاریِ پایین تخت و در گرماگرم آن، بخش بزرگی از تردیدهایم را جا گذاشتم. تردید به خودم و تردید به سخاوتمندی زندگی را.

توی آینه‌ای که به دیوار کاه‌گلی آویزان بود، تار مویی سفید شده در این سفر را دیدم و بخشی از رویاهای جوانی‌ام را برای همیشه جا گذاشتم.

در بیابان که قدم زدم، تنهاییِ کشنده‌ام را که از لابه‌لای خارها سرک می‌کشید و محو شدن اشکم را که در خاکِ بی‌رحم بیابان گم شد، به تماشا نشستم و بخش بزرگی از ترسم را جا گذاشتم.

الی. در دل کویر بلند شو راه بیفت و ساعات طولانی قدم بزن. رنگ خاک را خوب تماشا کن. بگذار برایت یادآور تن زنده‌ات و یادآور آغوش مرگ باشد.

احتمالا وقتی رهسپار کویر خواهی شد که سیلی محکمی از واقعیت خورده باشی. به کویر این اجازه را بده تا سیلی دوم را محکم‌تر بزند. این سیلیِ یادآوری مرگ است که در برابرش، غم با همۀ عظمتش حقیر می‌شود.

یادت می‌افتد خواهی مُرد. با خوردن این سیلی، می‌بینی وقت تنگ است. قدم سست نمی‌‌کنی. بلند می‌شوی و راه می‌افتی. با هزار حرف نگفته. حرف‌هایی مانند این نامه که هیچ‌وقت قرار نیست پست شود، هرگز از دلت در گوش کسی نجوا نخواهد شد. سکوتِ کویر می‌شود سکوت تو. و اینجا شجاعت را معنایی دیگر می‌بخشی.

یادت که هست در شهر، آدم‌ها شجاعت‌شان را چطور ابراز می‌کنند؟ اغلب اوقات که تصمیم می‌گیرند شجاعانه زندگی کنند، بی‌پروا دست به اظهارنظر می‌زنند. امنیت را از دیگران سلب می‌کنند تا افکارشان را امن نگه دارند. یا برعکس، به‌ظاهر حرف‌هایی می‌زنند و در باطن، پشیزی برای این دروغ‌های زیباکننده ارزشی قائل نیستند.

تو شجاعت را معنای دیگری ببخش.

شجاعانه بلند شو و با طبیعت وارد رقصی مرگبار شو. مانند دو رقصنده، با درد و رنج‌‌هایت پابه‌پا شو اما ننشین.

وقتی مرگ را به خودت یادآور شدی، وقتی زندگی را معنایی تازه بخشیدی، وقتی شجاعتت را بازیافتی، وقتی به طبیعتِ بی‌رحم زندگی ایمان آوردی، وقتی برای خودت بیش از هر چیز حرمت قائل شدی، دیگر چیز زیادی نمانده از کویر یاد بگیری.

به کومۀ 24 برگرد. کوله‌پشتی‌ات را بردار. نگاهی به آینه بینداز و با خودت بگو: «انکار بیابان هیچ‌وقت آن را سرسبز نمی‌کند. از غم گریزی نیست.»

برگرد.

به خودت برگرد.

مطالب مرتبط

ذهن و مغز

انسان مکانیکی شاد

در فراسوی این شب تیره که مرا دربرگرفته به سیاهی مغاکی میام دو قطب برای روح شکست‌ناپذیر خود سپاسگزار خدایانم در شرایط طاقت‌فرسا نه پا

ادامه مطلب »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *