ناهید عبدی

انسان مکانیکی شاد

در فراسوی این شب تیره که مرا دربرگرفته

به سیاهی مغاکی میام دو قطب

برای روح شکست‌ناپذیر خود سپاسگزار خدایانم

در شرایط طاقت‌فرسا

نه پا پس کشیده‌ام و نه بلند گریسته‌ام

زیر پتک سرنوشت

سرم خونین اما برافراشته است

فراتر از این مکان خشم و اشک

نیست جز هاله‌ای از وحشت سایه‌ها

و با وجود گذر سال‌های زندگی

در من اثری از ترس و وحشت نیست

این گذرگاه تنگ و تاریک و پیامدهای تقدیر را

واهمه‌ای نیست

من استاد سرنوشت خویشم

من ناخدای روح خویشم

 

ویلیام ارنست هنلی

 

گاهی فکر می‌کنم خوب شد با وجود علاقۀ وافری که به روانشناسی دارم، این رشته را نخواندم چون می‌دانم نسخۀ من برای تعداد زیادی از بیمارانم، به جای همراهی دلسوزانه، درمان منطقی می‌بود. چون گمان می‌کنم خیلی وقت‌ها برای اینکه به خودمان بیاییم، بیش از داشتن یک گوش شنوا، بیش از نوازش روح، به خوردنِ سیلیِ واقعیت نیاز داریم. به اینکه اتفاقی، کسی یا چیزی به شکلی مکانیکی ما را به خود بیاورد. نه از اینرو که احساسات آدمی را به رسمیت نمی‌شناسم که اتفاقا به این دلیل که می‌دانم احساسات چه قدرتی برای راه‌اندازی طوفانی مهارناپذیر دارد، تا چه اندازه عمیق است و گاهی درگیر شدن با آن حتی به قیمت جان تمام می‌شود.

به نظر من آدمی وقتی به انتهای احساسات، به عمق تاریک هیجاناتش می‌رسد، متوجه می‌شود از آن نقطۀ تاریک، گذرگاهی به سمت منطق وجود دارد. در این شرایط دو انتخاب پیش‌روی اوست. یا در احساساتش برای سالیان سال غرق شود یا راه خروج به سمت این منطق را طی کند.

فکر می‌کنم با روشی مکانیکی و منطقی، می‌شود برخی از مسائل بزرگ احساسی را حل کرد.

چگونه؟

با مدیریت ذهن.

وقتی به یک سری از افکار اجازۀ ورود به ذهنمان را نمی‌دهیم، یک سری از باورهایمان را حذف می‌کنیم، مسائلی را عامدانه کوچک‌نمایی یا بزرگ‌نمایی می‌کنیم، در حال ساختن معماری تازه‌ای برای ذهنمان هستیم.

 

دانستن سازوکار ذهن به این منظور کمک می‌کند. چند خط بعدی، توضیحی از کارکرد افکار ماست که کارولین لیف آن را چنین توضیح می‌دهد:

«بازنماییِ فیزیکی افکار در مغز شبیه به درخت است. اما در واقع این درخت‌ها، خوشه‌هایی از نورون‌های دارای دندریت هستند. دندریت‌ها اطلاعات ذهن ما را نگه داشته و طی تجربیاتِ لحظه به لحظۀ زندگی، آن‌ها را دستخوش تغییر می‌کنند.

ما نمی‌توانیم بدون ساختن فکر چیزی را بگوییم یا کاری انجام دهیم. پس هر چه می‌گوییم و انجام می‌دهیم، در ابتدا فکری است که خودمان می‌سازیم.

به هر موضوعی که بیشتر فکر کنید در ذهن شما رشد می‌کند. روی هر موضوعی تمرکز کنید، در مغز شما حک شده، بر گفتار و اعمال شما تاثیر می‌گذارد.»

 

فکری هست که مدام آزارتان دهد؟

البته که موضوع پیچیده است اما یکی از راه‌های کاربردی که می‌توان از آن استفاده کرد این است که با فکر نکردن به آن موضوع، دندریت‌های آن فکر را ضعیف کنید.

عادتی هست  که بخواهید در خود شکل دهید و افکاری وجود دارد که بدانید اگر مدام به دهنتان بیاید، سلامت روان و زندگی شادتری خواهید داشت؟

با فکر کردن مستمر به آن، شاخه‎‌های دندریت آن فکر را ضخیم‌تر کنید و با این کار شخصیت تازه‌ای از خود بسازید.

 

ما نمی‌توانیم رویدادهای زندگی را انتخاب کنیم اما می‌توانیم واکنش خود را به این رویدادها بازتعریف کنیم. وقتی تلاش می‌کنیم تا به موضوعی بیشتر فکر کنیم و عامدانه یک سری از موضوعات را مهار می‌کنیم، کنترل زندگی خود را دست می‌گیریم.

مطالب مرتبط

3 پاسخ

  1. من یاد مفهوم دایرۀ کنترل افتادم در بحث شادی. دایرۀ کنترل به نظرم، شاه بیت اصلی این داستان و پست شماست.
    درست مانند اعتقاد به غیب که مفاهیم زیادی رو در خودش پوشش می ده از جمله اعتقاد به زنده شدن مردگان در قیامت.
    خاطرم هست یک سال مربی فردی بودم که از افسردگی بعد از طلاق رنج می برد؛ و چقدر این دایرۀ کنترل همراهمان بود در مسیر نجات ایشون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *